خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۸ سریال ترکی حسرت زندگی
سر میز شام تو خانه حاجی عروس خانواده درباره غمزه حرف میزنه و به مادرشوهرش میگه فهمیدی برگشته؟ آنها سکوت میکنن و مادربزرگش میگه نمیدونم یادم نیست این زنو! عروس میگه همونیکه به حرف مادر و پدرش گوش نکرد ازدواج کرد و رفت الان برگشته انگار شوهرش کلاهبردار بوده! برادر بزرگتر عمر شروع میکنه به بد گفتن از غمزه که عمر میگه وقتی از چیزی خبر نداری الکی قضاوت نکن کسیو و باهم بحثشون میشه که عمر میره و حاجی هم عصبی میشه و میره سمت مسجد. غمزه حسابی فکرش درگیر عمره و سعی میکنه بهش فکر نکنه و از ذهنش دور بشه. فردای آن روز مادربزرگ عمر باهاش حرف میزنه و ازش میخواد به حرفش گوش کنه تا خوشبختیشو ببینه اما عمر میگه اگه خوشبختیمو میخوای باید ازم حمایت کنی! اما مادربزرگش میگه این راهش نیست! همان موقع زنگ در خانه زده میشه و عمر میره که میبینه نامه ست از بانک او از پدرش مخفی میکنه و میگه قبضه. غمزه رفته به کافه که اونجا تونا بهش زنگ میزنه و ازش میخواد بره پیشش. وقتی میره عمر را هم اونجا میبینه و باهم کمی حرف میزنن که غمزه میگه نمیخوای باز حرف های تکراری بزنی؟ او میگه نه فردا بعد از بانک برای آخرین بار باهم بریم حرف بزنیم بعدش اگه نخواستی دیگه مزاحمت نمیشم!
بعد از اونجا غمزه میره به خانه نساء و بهش میگه باهم کمی حرف بزنیم؟ صبح اومده بودم انگار خرید بودین دخترتون گفت! سپس به داخل میره. نساء سفره دلش باز میشه و میگه که شوهرش همه پولارو برداشته برده حتی وامی که گرفته بودیمو برداشته و رفته و من موندمو قسط های وام غمزه میگه یجورایی وضعیتمون یکیه منم شوهرم گذاشت رفت و منو گذاشت با بدهیاش! نساء با گریه ازش میخواد که یکم بیشتر بمونه تا خودشو جمع و جور کنه غمزه قبول میکنه و میگه باهم یکاریش میکنیم نساء تشکر میکنه و میگه الان فهمیدم عمر چرا عاشقتون شده ولی این واسه جفتتون بده خیلی اذیت میشی بهتره به فکر بچه ات و رندگی خودت باشی. شب غمزه سر میز شام به مادرش میگه ما یکم دیگه اینجا میمونیم نگران عصبی میشه و میگه نمیشه! چقدر میخوای بمونی؟ نمیبینی به سختی اینجا زندگی میکنیم؟ مادرش دلیلشو میپرسه که غمزه میگه با ۵ تا بچه شوهرش که نیست سخته پیدا کردن خونه گفتم عجله نکنه بمونه یکم دیگه مادرش وقتی دلیلشو میشنوه قبول میکنه که غمزه خوشحال میشه و دستشو میبوسه….