خلاصه داستان قسمت ۹ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۹ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۹ سریال ترکی حسرت زندگی
صفیه پیش حاجی رشاد و مادرش میره و بهشون خبر میده که ثریا و خانواده اش قبول کردن و قراره امشب تو قنادی همو ببینن حاجی خوشحال میشه و شیرینی میاره. حاجی به عمر زنگ میزنه و میگه کجایی سریع بیا باهات حرف دارم! عمر که تو طلافروشیه بهش دروغ میگه که تو مدرسه ام کار دارم او میگه باشه و ماجرای شبو بهش میگه که باید بره سر قرار با ثریا عمر با اکراه قبول میکنه و میره. عمر به آرایشگاه میره و به خودش میرسه، غمزه به نوران زنگ میزنه و میگه که قراره اضافه کاری بکنه یکم دیرتر میاد نوران که تو آرایشگاه پیش شوهرش بوده بلند میگه که عمر میشنوه و لبخند میزنه از اینکه فهمیده غمزه قراره سر قرار بیاد. هوا تاریک شده و پدرش استرس گرفته که چرا عمر نیومده خونه هنوز که آماده بشه در آخر دلش آروم نمیگیره و میره او محل دنبالش بگرده. غمزه سر قرار با عمر به رستوران رفته آنها باهم حرف میزنن و در آخر عمر بهش پیشنهاد ازدواج میده که غمزه شوکه میشه و بهش میگه ولی من نمیتونم باهات ازدواج کنم ما آینده ای نداریم باهم این حرفا تو زندگی واقعی جایی نداره! این حرارت قلبت بعدا میسوزونتت و خاکسترت میکنه! و میره.
حاجی سر قرار با دختر میره که با پدرش اومده و بهشون دروغ میگه که مادرم حالش بد شده و عمر هم زنده باشه سریع بردتش به بیمارستان آنها جا میخورن و پدر ثریا میگه پس شما اینجا چیکار میکنین؟ زنگ میزدین کافی بود! حاجی میگه زشت بود نمیومدم سپس برای فردا دوباره قرار میزارن. حاجی و مادرش تو خونه منتظر عمر هستن که عمر وقتی میره خونه پدرش میگه هر دلیلی میخوای بیاری بیار ولی نگو به خاطر اون زن نیومدی! عمر میگه واسه همون نیومدم رفته بودم بهش پیشنهاد ازدواج بدم اونا تعجب میکنن و حاجی با عصبانیت میگه چی؟ عمر میگه قبول نکرد پدرش بعد از کمی دعوا و سرزنش کردنش بهش میگه فردا باید بری سر قرار با ثریا تو قنادی! غمزه به خاطر حرف هایی که به عمر زده و پا رو دلش گذاشته وقتی به اتاقش میرسه شروع میکنه و به گریه کردن. فردای آن روز عمر میره سر قرار با ثریا و باهم حرف میزنن همه چیز خوب پیش میره و وقتی عمر میره خونه بهشون میگه که باید منتظر جواب ازشون باشیم تا کی بریم خواستگاری همه خوشحالن و بهش تبریک میگن حاجی رشاد انگشتر خودشو میده به عمر تا به یادگار داشته باشه و عمرشو با عزت طی کنه….