خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۱ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۱ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

شب امبولانسی آژیر کنان جلوی بیمارستان میرسد.دختری پشت پرده درحالیکه لباسش را عوض کرده و روپوش میپوشد،باخود میگوید که اگر دو نفر سرنوشت شان با هم نوشته شده باشد، حتما یکروزی همدیگر را ملاقات میکنند. مصدومین را بسرعت وارد بیمارستان میکنند و میگویند در کافه ای دعوا شده و دنبال دکتر میگردند.صاحب کافی شاپ هم که سرش زخمی شده با چند نفر همراهانش آنجا امده و شروع به سروصدا کرده و با پرخاشگری با کارکنان انجا برخورد میکنند و یکی از انها یقه دستیار دکتر را میگیرد و او میگوید من دکتر نیستم…. در اینموقع خانم دکتری جلو آمده و میگوید: من دکتر هستم چه مشکلی هست؟ آن مرد میگوید: ما دکتر زن نمی خواهیم. خانم دکتر میگوید: فعلا من تنها دکتر اینجا هستم… زخم بیمارتان عمیق هست و یکربع بیشتر وقت ندارید که دکتر مرد بخواهید…
یکی از آنها به خانم دکتر توهین میکند و خانم دکتر به تنهایی شروع به دفاع و زد و خورد با آنها میکند و با اینکه آنها چند مرد قوی هستند، اما آنها را با حرکات کاراته و ماهرانه کتک میزند و آنها مجبور میشوند معالجه او را بپذیرند…. یکنفر از دستیار دکتر میپرسد: اسم این خانم دکتر چیه؟ دستیار میگوید: این دکتر جدیدمون هست و اسمش……
در این موقع داستان به گذشته برمیگردد…

بلند گو اسم ایلول اردم را در محیط تحصیل صدا میزند که مدیر او را احضار کرده است. ایلول به دفتر مدیر می‌رود و آنجا مدیر او را توبیخ میکند که رفتار و کارهای تو اعصاب همه را خراب کرده وتو آدم بشو نیستی و بخاطر مادرت تو را تحمل میکنیم. ایلول میگوید: آن زن مادر من نیست…و‌ پس از بحثی با او،مدیر عصبی شده و میخواهد به او سیلی بزند که‌ ایلول دستش را میگیرد و بعد از جوابگویی از اتاق می‌رود.در راهرو نامادری اش او را سرزنش میکند که : همش باید دنبال کارهای تو باشم و تو نمیدونی چه بلاهایی ممکنه بسرت بیاد… ایلول در پاسخ می‌گوید : اگر من هم حرف بزنم معلوم نیست سر تو چه بلایی بیاد‌. و با کنایه به موهای او و آرایشگاه اقا اوکتای اشاره میکند و مادرش ساکت میشود ….ایلول از آنجا بیرون می‌آید و در خیابان پدرش را میبیند که او را صدا میکند. ایلول میگوید: در خانه حرف میزنیم. اما پدرش میگوید: تو دیگه خانه ای نداری و باید از اینجا بری و ما از کارای تو خسته شدیم. و اونو سوار کامیونش میکند.و چون از او عصبانی هست در راه هم به بهانه ای کنار میکشد و او را کتک میزند. ایلول میگوید: تو با همین کارهات باعث مرگ مادرم شدی .شب دم در خانه ای می رسند و پدرش ایلول را پیاده کرده و مقداری پول به او میدهد و میگوید : من دیگه پدرت نیستم. و برمیگردد.

ایلول ناراحت میشود و میگوید: منم هیچوقت دنبال تو نخواهم آمد. و شروع به گریه میکند.در این موقع مادربزرگش از خانه بیرون می‌آید و میبیند که پسرش بدون دیدن مادرش رفته و از او ناراحت و گله مند میشود، و ایلول را به خانه اش میبرد. موقع شام مادر بزرگ میگوید که اینجا جای کوچکی هست و باید مراقب رفتارت باشی و درس بخوانی.ایلول میگوید: اگر نخوام درس بخونم چی میشه؟ تو هم بیرونم میکنی؟ او جواب میدهد: نه، اما بخاطر خودت باید بزور هم شده درس بخونی.شاید معلم خوبی پیدا بشه که تو رو راهنمایی کنه….
استاد علی با دوچرخه اش به مدرسه میرود و با شاگردانش احوالپرسی میکند. و سر کلاس راجع به دو عضو مهم بدن یعنی مغز و قلب صحبت میکند…
مادر بزرگ سعی میکند ایلول را به مدرسه بفرستد و پول میدهد تا او لباس فرم بخرد…ایلول آنروز لباس فرم نمی خرد و به مدرسه هم نمی رود…..دختری به اسم بهار در مدرسه از استاد علی خوشش می آید و او را دوست دارد. پدر بهار یک دکتر جراح است و دوستانش به او میگویند که استاد علی هم زمانی پزشکی میخوانده اما آنرا رها کرده و اینجا معلم شده است…

ایلول در خیابان از یک مغازه ای سی دی میدزدد و‌ صاحب مغازه متوجه شده و او را دنبال کرده و میخواهد کیفش را بگیرد.ایلول مقاومت کرده و دزدی را انکار میکند. در این موقع استاد علی آنها را دیده و دخالت میکند و به مرد میگوید او حتما اینکار را نکرده که قبول نمی کند .مرد ایلول را رها می‌کند اما استاد علی که به او شک کرده، او را دنبال میکند و میفهمد که سی دی را برداشته. او به ایلول میگوید: یا باید آن سی دی را برگردانی یا به کلانتری میریم…ایلول از یک لحظه غفلت او استفاده میکند و سوار اتوبوس میشود و می رود.
در محیط مدرسه در دستشویی، چند دختر کیف یکی از دوستان شان را میگریند و او می آید و میخواهد کیفش را پس بگیرد. در این موقع ایلول از اتوبوس پایین می‌آید و بطرف دستشویی می‌رود و بحث آنها را میبیند و میگوید : کیفش را بهش پس بدین. و چون آنها اهمیت نمی‌دهند با ایلول گلاویز میشوند. ایلول هم آنها را میزند و کیف دختر را پس میدهد و فقط کمی پول از ان برداشته و میگوید که :اینم جهت دستمزد من. آن دختر از ایلول و شجاعتش خوشش میاید و دنبالش می‌رود و میخواهد با او دوست شود و میگوید: اسم من اسما هست .

و اصرار میکند که پول بیشتری بدهد. ایلول هم به ناچار خودش را معرفی میکند. سپس ایلول از یک لباس در فروشگاهی خوشش می آید و آن را می خرد. او شب به تنهایی به یک کلوپ می رود‌ پسری به اسم محمد او را دم در دیده و به او ابراز علاقه میکند. ایلول در کلوپ همان چند نفر دختری که در دستشویی مدرسه بودند را میبیند. آنها از ایلول ناراحت هستند و می‌خواهند تلافی کنند. مادربزرگ تا دیروقت بیرون و نگران و منتظر ایستاده است که مستاجرش علی از آنجا رد شده و احوالش را می پرسد و او میگوید که نوه ام از صبح رفته و تا الان بر نگشته است. در این موضع ایلول با یک پسر موتور سوار می آید و پیاده می شود و مادر بزرگش او را دعوت میکند. استاد علی هم که او را شناخته ، به مادر بزرگ میگوید که او سی دی نیز دزدیده است. مادربزرگ ناراحت شده و از ایلول دفاع میکند و میگوید که نوه من چنین کاری نمیکنه. او ایلول را به خانه می برد و در جواب کنجکاوی او میگوید که علی مستاجر اوست. مادربزرگ میگوید من به پسرم اصرار کردم که تو رو بیاره اینجا تا درس بخونی و مثل پدر و مادرت نشی و می‌خوام کمکت کنم. ایلول میگوید نباید تو کارهای من دخالت کنی. و از خانه بیرون می رود و استاد را علی میبیند و به او میگوید: چرا به یک پیرزن گفتی که نوه ات دزدی کرده. علی نیز میگوید: من دروغ نگفتم . و به خانه اش برمیگردد.

شب مادربزرگ از اینکه ایلول را دعوا کرده و به او سیلی زده ناراحت می شود و از ایلول معذرت خواهی میکند‌‌. ایلول هم حرفهای او را شنیده و او را بغل می‌کند و کنارش میخوابد و می‌گوید: من آدم بدی نیستم ولی خوبی کردن رو یاد نگرفتم.
روز بعد استاد علی با دو چرخه اش به طرف مدرسه می‌رود. مادربزرگ ایلول را بیدار میکند و می‌گوید: اگر مدرسه نمیری باید در کارهای خانه به من کمک کنی، و از او در کارهای زیاد خانه و خرید استفاده می‌کند تا اینکه ایلول خودش خسته میشود و به مادربزرگ میگوید: خبر خوبی بهت میدم که میخوام مدرسه برم . مادربزرگ نیز خوشحال شده و می‌گوید: پس دیر نکن و زودتر برو….

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا