خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال مستوران از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال مستوران از شبکه یک را می خوانید، با ما همراه باشید. این سریال به کارگردانی مسعود آب پرور و تهیه کنندگی عطا پناهی ساخته شده است. این سریال روایتگر داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان است و ماجرایی که در آن با حمله قبیله وحشیان، کودکی به طرز مرموز دزدیده می شود و مادر داغدار می گردد؛ حال او به دنبال راهیست تا به هر قیمت کودکش را پس گیرد امّا موانع زیادی بر سراهش خواهد بود.

قسمت 21 سریال مستوران

لطیفه در حال گرفتن ماهی از حوض است که جهان دخت به سمتش می رود و جلویش را می گیرد تا این کار ها را انجام ندهد، اما لطیفه گویا مجنون شده است و هیچ نمی فهمد…
جهان دخت او را به داخل خانه می برد که طلا آن جا است و چیزی به صورتش فوت می کند که لطیفه چشم هایش را می بندد و روی زمین می افتد…
جهان دخت و صائب ترسیده به کار های طلا نگاه می کنند، طلا جیغ می کشد و لطیفه را از جایش بلند می کند که صائب ترسیده پا به فرار می گذارد و جهان دخت هم همان جا سر جایش میخکوب نشسته است…
طلا بعد از تمام شدن کارش، به جهان می گوید که برای او سحر و جادو نوشته اند و باید بگردی و ببینی چه کسی در میان اطرافیانش به جادو یقین دارد…
جهان دخت ماجرای گور را برای طلا تعریف می کند اما او پای حرفش ایستاده و می گوید تنها پای سحر در میان است، مدتی کلفتی اش کن و بعد از چند وقت بکشش و همه مال و منالش را ازش بگیر که جهان می گوید می ترسم صلت کار نیمه تمامی کرده باشد و چشم نظر لطیفه به اسم لطف علی در آمد…
شاور به داراب می گوید که خرم چشم به لطیفه دارد و صلت هم باید تاوان کاری که انجام داده را پس دهد، از این رو با تو همکاری کردم…
غزال از راه می رسد، همه آن ها را بیرون می کند و با صلت حرف می زند که صلت می گوید دستور داشتم پسرک را بکشم، اما به دیار دور بردمش و فراق موقت را به فراق ابدی ترجیح دادم، غزال با شنیدن این که او از کس دیگری فرمان بردار بوده، عصبی می شود و به داراب می گوید که هیزم به آتشش بیفزایند تا پوستش کنده شود…
مرکب هاجر خاتون و بچه ها به همان کاروان سرایی که لیص عطار پسر صاحبش را از چاه نجات داده بود، رفته اند تا شب را استراحت کنند و صبح زود دوباره به مسیرشان ادامه بدهند که صاحب کاروان سرا آن ها را به خاطر می آورد و حسابی ازشون پذیرایی می کند …
بچه ها برای دیدن مراسم جشن ۱۲۰ سالگی به حیاط کاروانسرا رفته اند که سواره های مراد را می بینند، لطف علی به کمک سعید، پسر صاحب کاروانسرا سوده را قایم می کند و خودش با پوشیدن لباس های پسر دیگری استتار می کند. سعید، لطف علی را در چاه خشک شده بیرون از کاروانسرا پنهان می کند که از چشم های پدرش دور نمی ماند و خیالش راحت می شود…
آدم های مراد، هاجر خاتون را به همراه آذین و آرزو پیدا می کند و شروع به کتک زدن او می کند تا جای سوده و لطف علی را لو دهد اما هاجر با زرنگی تمام جواب می دهد و گمراهشان می کند، آدم های مراد هم آن ها را با خودشان می برد…
شب هنگام جهان دخت دست لطیفه و صائب را می گیرد تا به خانه ببرد که راهشان از امام زاده می گذرد و لطیفه با شنیدن اسم لطف علی از دهان صائب سراغ پسرکش را می گیرد که جهان او را انکار می کند اما لطیفه خوب پسرش را به خاطر دارد و برای روشن کردن شمع به داخل امام زاده می رود…
نورا و شهاب هم آن جا هستند که نورا ترسیده به سکت خانه می رود و هر لحظه نسا خاتون را می بیند و بیشتر از قبل می ترسد و به زور خودش را به خانه می رساند.
شاور سعی می کند، نورا را آرام کند ولی موفق نمی شود و به دنبال شهاب می رود تا به خانه ببرتش…
شهاب به در خانه جهان دخت رفته است و شاور هم به آن جا می رود و به او می گوید حواسش را حسابی جمع کند، مبادا بازی شان بدهد که او می گوید حواسم حسابی بهش جمع است، صبح و ظهر و شب پاییدمش، نماز نمی خواند که هر دو لبخندی از سر شادابی می زنند و خیالشان راحت می شود…
اما لطیفه به خوبی خودش را به مجنونی زده و حواسش از قبل جمع تر است، نمازش را هم زیر پتو می خواند، تا بلکه سر از ماجرای پسرکش در بیاورد…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا