خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۲۴ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
ایپک و آصلی وقتی حیات را صحیح و سالم می بینند خیالشان راحت می شود اما ایپک می گوید که دیگر با کرم کاری نخواهد داشت چون مواظب حیات نبوده و حتی وقتی کرم به او زنگ میزند، ایپک با عصبانیت به او می گوید: «دیگه نمیدونم چطور میتونم بهت اعتماد کنم وقتی اصلا نتونستی مراقب دوستم باشی. دیگه از این به بعد هرکی بره سر جای خودش! منتظر من نباش. » کرم به شدت ناراحت و عصبانی می شود و ایپک گوشی را رویش قطع می کند. صبح، حیات به خاطر این که با مادرش دیشب بد حرف زده ناراحت است و نمیداند چطور می تواند دلش را به دست بیاورد. او موقع آماده کردن صبحانه پیش امینه می رود و با مظلومیت به او خیره می شود. بعد هم دور میز صبحانه جمع می شوند و حیات سرش را پایین می اندازد. امینه می گوید:« حیات خانم چرا تو صورتم نگاه نمیکنه؟ » حیات با خجالت می گوید: «خیلی خجالت میکشه. » امینه می گوید: «پس نباید اون حرفارو میزد. حالا که گفته باید پشت کارها و حرفاش وایسه و یادش نره دختر کیه. » حیات از مادرش عذرخواهی می کند و او را در آغوش می گیرد.
ایپک به حیات می گوید: «به خاطر من مجبور شدی پول بخوای ازشون و حالا مجبوری تا پس دادن قرضت اونجا بمونی و مورات رو ببینی. » اما حیات می گوید: «ایپک من میخوام برم سرکار چون حس میکنم قوی شدم. اگه حرفت درست باشه که خواسته منو ناراحت کنه، باید نشون بدم که اصلا برام مهم نیست. » بعد هم رو به آصلی می کند و می گوید: «اگه هم که حرف تو درست باشه و واسه مواظبت کردن از من اینکارو کرده، نباید ناراحت باشم تا ناراحتشم کنم.. » دیدم در ماشین مورات در مورد اتاق بچه صحبت می کند. مورات خیلی جدی می گوید که بعد از ازدواج بچه پیش او خواهد ماند و دیدم جای دیگری! دیدم دلخور شده و می گوید: «اون بچه به من احتیاج داره من باید پیشش باشم. » آنها وقتی به شرکت می رسند، حیات با خوشرویی به بدرقه شان می رود، دیدم هم بازوی مورات را می چسبد و وارد شرکت می شوند. حیات در آسانسور را برای انها باز می کند و به مورات هم می گوید:« شما پیش نامزدتون بایستید. من نمیخوام بین شما و کسی که دوسش دارین فاصله بندازم. » دیدم در آسانسور برای این که به حیات حرص بدهد، وانمود می کند که سرش گیج رفته، مورات دستان او را می گیرد تا به او تکیه بدهد. حیات از دیدن این صحنه دلخور می شود.
وقتی مورات و دیدم پیش تووال می روند، توال به دیدم اجازه ورود نمی دهد. دیدم از او خواهش می کند که او را ببخشد و معذرت خواهی می کند اما تووال دلش نرم نمی شود. دوروک برای چکاپ به بیمارستانی که آصلی انجا کار می کند می رود. آصلی نگران او می شود که نکند طوریش شده باشد. دوروک از توجه او به خودش لذت می برد و آصلی در تمام مراحل چکاپ او را همراهی می کند. حیات برای مورات قهوه می برد. مورات می پرسد:« تو میخوای با این کارات بینمون فاصله بندازی؟ » حیات می گوید: «با نزدیک شدن به من این فاصله از بین نمیره. » مورات می گوید:« چرا اومدی؟ بهت که گفتم این یه بازی بوده! فکر نمیکردم دوباره ببینمت! » حیات می گوید:« من مثل شما کار و زندگیمو یه بازی نمیبینم. اگه من استعفا بدم کارتون راحت میشه نه؟ چون همش مجبورین منو ببینین و یادتون بیفته که چقدر بی رحمین. من یاد گرفتم که یه آدم واسه آدم بودن نیازی نیست حتما تاجر باشه! » مورات کمی عصبی شده و می گوید:« انگار شما یادت رفته رئیس منم و میتونم اخراجت کنم! » حیات لبخند زده و می گوید:« شک ندارم که این کارو میکنی! » و از اتاق خارج می شود.
ایپک به پدرش زنگ می زند و با او قرار می گذارد تا همدیگر را ببینند. کرم هم ایپک را تعقیب می کند. ایپک از پدرش می خواهد تا به او پول قرض بدهد تا مشکل دوستش را حل بکند. پدرش با او رفتار بدی می کند و می گوید: «دردسرای تو کی تموم میشه؟ این چه دوستیه که هم ماشینتو داغون کرده و هم بهش پول قرض میدی؟! » ایپک می گوید: «وقتایی که شما نبودین اونا همیشه پیشم بودن. » پدرش سیلی محکمی به او می زند و می گوید: «نمک نشناس! » ایپک گریه اش می گیرد و می گوید: «اینم اثبات حرفام! » کرم که این صحنه را دیده، با عصبانیت پدر ایپک را تعقیب می کند و جلویش را می گیرد و فریاد می زند: «تو کی هستی ها؟ تو چجوری رو ایپک من دست دراز کردی؟! » پدر ایپک می ترسد و فریاد می زند که پدرش است.
کرم تعجب می کند و عقب می کشد. انها با هم به کافه ای می روند و پدر ایپک خودش را به مظلومیت می زند و می گوید: «میدونم اشتباه کردم. دخترم ازم پول قرض خواست اما من چون پولی نداشتم تا بهش بدم و غرورم لکه دار شده بود، سیلی بهش زدم و الان خیلی پشیمونم.» کرم فکری می کند و تصمیم می گیرد تا خودش این پول را به او قرض بدهد تا به ایپک از طرف خودش بدهد. فادیک حسابی به خودش رسیده چون برای تعمیر لوله کشی، کامران قرار است به آنجا بیاید. کامران برای این که خودش را به فادیک نشان بدهد، ادعا کرده که تعمیر لوله هم بلد است اما وقتی به خانه ی آنها می آید لوله می ترکد و خانه را آب برمیدارد. امینه هول می کند اما فادیک با عشق به کامران خیره می شود و قربان صدقه اش می رود!