خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال نجلا ۲ از شبکه ۳

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال نجلا ۲ به کارگردانی خیرالله تقیانی پور و تهیه کنندگی سعید سعدی را می خوانید: با ما همراه باشید. این سریال هر شب ساعت ۲۰:۴۵ دقیقه بر روی آنتن شبکه سه سیما می رود.

قسمت 30 سریال نجلا 2

عبد و عباس به خرمشهر می روند که نظامی های ایرانی جلوی آن ها را می گیرند، عبد حسابی عصبی شده است و عباس می خواهد آرامش کند که عبد همکارش در جهاد را می بیند و با هم بحثشان می شود و او شوهر ثریا را خائن خطاب می کند و هوشنگ برای آرام کردن آن ها می رود و می گوید که راست است و احمد آقا خیانت کرده است.

عبد می گوید که ناموس من تو خونه گیر کرده است و هر جوری که شده من باید بروم یکی از آن ها می گوید بارتا ما را رد می کند و آن ها به سراغش می روند و از فرصت استفاده می کنند و فرار می کنند و کوچه پس کوچه به سمت خانه می روند که در راه گیر یکی از سروان های خودی می افتند و بر می گردند.

در پاسگاه عبد مصطفی را می بیند که یکی زیر گوشش می خوابوند و می گوید خاک بر سر من که ناموسم را به تو سپردم و حسابی به او می پرد که مصطفی شرمنده نگاهش می کند و او می گوید خیلی بی معرفتی و من به خاطر تو زندگیمو انداختم تو آتیش اما تو امانت دار خوبی نبودی…

حاج آقایی آن جا مصطفی و سروانی که عبد را دستگیر کرده است را آرام می کند و او را آزاد می کنند و می گوید ما بعدا با هم تسویه حساب می کنیم. مصطفی و سروان برای نجات دادن خانم ها عبد را همراهی می کنند و با آن ها راه می افتند و از روی پشت بام خانه ها خودشان را به خانه ننه عبد می رسانند.

بعثی ها با تانک در شهر راه می روند که عبد و همراهانش از دو طرف محاصره می شوند و از دیوار بالا می روند و پشت جایی پناه می گیرند، یکی از نیرو های بعثی نزدیکشان شده است که او صدا می کنند و در یک قدمیشان بر می گردند. آن ها روی پشت بام خانه خودشان می رسند که مصطفی می گوید باید تا شب صبر کنیم اما عبد بی توجه به آن ها می رود و صدای شکستن شیشه باعث می شود که عراقی ها به سمتشان برگردند اما با کمین به موقع آن ها به خیر می گذرد.

عبد به داخل خانه می رود که دخترا ترسیده کنار هم نشسته اند و سید عباس را صدا می کنند، نجلا شجاعت به خرج می دهد و از پشت پناهگاه بیرون می آید از کمد خانه چاقو بر می دارد و به داخل پذیرایی خانه خودش را می رساند و در مقابلش عبد را می بیند…

عبد روی او اسلحه می کشد که نجلا با چشم های گریان تنها به او زل می زند و عبد را صدا می کند. ثریا بچه اش را به بغل شیرین می دهد و با اسلحه بیرون می رود که عبد را می بیند و هم دیگر را در آغوش می کشند و حسابی گریه می کنند.

ثریا که دل خونی دارد با عبد حرف می زند و می گوید بی کس و کار شده ام که عبد آرامش می کند و می گوید باید هر چه سریع تر برویم…

عبد نردبون را از حیاط می آورد و به نجلا می گوید که برادرت را از دهن شیر بیرون کشیدم و بالا منتظر تو هست و می رود که ثریا به او یادآوری می کند که تو قول دادی تا دوباره به سراغ برادرم نروی و بچه اش را بغل می کند و می رود. اول از همه شیرین و بعد از آن نجلا بالا می رود و هر دو شان به سرعت خودشان را به عباس و عطا می رسانند.

مصطفی؛ عطا را برای گرفتن بچه به دنبال عبد می فرستد و یکی از همراهانش به او وصیت نامه اش را می دهد و می گوید ناموسمان را به تو می سپارم و اگر برنگشتم این وصیت را به دخترم برسان و می رود.

همه خودشان را به هم می رسانند و با صدای اولین نارنجک آن ها فرار می کنند از سقف بک خانه نوبتی به پایین می پرند.

عدنان به همراه سربازانش منتظر ارشدش در استخبارات است و تاسیس دفتر جدیدشان در آن جا را تبریک می گوید همه نیرو ها در مقابلش می ایستند و او فتح خرمشهر را تبریک می گوید.

عبد و ثریا به همراه بقیه در حال فرار هستند که در مسیر به تانک بعثی ها بر می خورند و زیر یک کامیون تانکر آب پناه می گیرند تا کسی متوجهشان نشود. بعد از رفتنشان عطا سعی می کند از آب تاکر که چکه می کند، آب بخورد و ثریا از عبد می خواهد کمی آب برای بچه اش بیاورد و او به داخل کامیون می رود تا لیوانی پیدا کند و آب بیاورد.

نجلا و عباس کمی با هم خوش و بش می کنند و عبد بعد از برداشتن یک لیوان از داخل ماشین به کنار آن ها می رود و از آبی که چکه می کند، لیوان را پر می کند و به سمت ثریا می گیرد که محو نجلا می شود و ثریا آب را از او می گیرد و روی زمین می ریزد و می گوید از بالا برای بچه من آب بیاور… عبد به داخل کامیون می رود که یک کلمن آن جا می بیند و آبش را خالی می کند که متوجه سوئیچ روی ماشین می شود و به زیر ماشین بر می گردد و می گوید سوئیچ روش هست و من می تونم روشنتش کنم…

عطا می گوید بهتر است زن ها را بگذاریم داخل تانکر تا اگر ما را دیدند فقط ما را اسیر کنند، آن ها می خواهند برای رفتن آماده شوند که نیرو های جدید بعثی می آیند و آن ها پناه می گیرند تا بروند و فرمانده می گوید که بهتر است با یک استارت روشن کنی و بروی…

سروان و هوشنگ همه را آماده می کنند و مصطفی بالا می رود تا زن و بچه ها به داخل تانکر بروند و عبد می گوید همه با هم باید برویم اما او می گوید بگذار کارم را انجام بدهم و به او یک نارنجک می دهد و می گوید وقتی که لازم شد ازش استفاده کن و می رود. شیرین و عطا هر دو از هوشنگ خداحافظی می کنند و ازش حلالیت می طلبند.

دخترا به داخل تانکر می روند و مرد ها هم جلو سوار می شوند که در حین راه افتادن بعثی ها از راه می رسند و سروان و هوشنگ آن ها را سرگرم می کنند تا آن ها بتوانند فرار کنند.

سروان نارنجک می اندازد و خوادشان نیز فرار می کنند و عقب می روند تا بیشتر بتوانند مقاومت کنند. آن ها با ماشین در حال حرکت هستند اما دائما به سمت آن ها بمب پرتاب می کنند تا متوقف شوند و دخترا داخل تانکر حسابی ترسیده اند.

ژنرال خودش را به مریضی زده است تا بتواند با دکتر شکور دیدار کند. یکی از نطامی های ایرانی می خواهد خودش را به جهان آرا برساند که حاج آقا جلویش را می گیرد و ژنرال را به او می سپارد.

ایرانی ها دکتر را بالای سر او می برند و بعد از معاینات دکتر او مامور ایرانی را دست به سر می کند و پیغامش را به ژنرال می رساند…

بعد از رفتن نیروی ایرانی ژنرال او را بابت دبر آمدنش مآخذه می کند که توضیح می دهد دیر به سراغم آمدن اما از حالا به بعد هر وقت که بخواین می تونید منو ببینید و مشغول حرف زدن هستند که مامور ژنرال از راه می رسد و او سکوت می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا