داستانی کودکانه درباره نعمت های خدا و شکرگزاری آن
داستان ها حاوی نکات مهم و آموزنده ای هستند که روشی ساده برای یاد دادن مطالب به کودکان می باشند ، در این مطلب از بلاگ جدول یاب داستانی کودکانه درباره نعمت های خدا و شکرگزاری آن آورده ایم که خواهید خواند ! با ما همراه باشید.
آن دورها توی آسمان، ابرهای کوچک، خودشان را محکم به هم میکوبیدند و رعد و برقهای کوچکی میساختند. باد بارانآور، مرتب فوت میکرد و ابرها را کنار هم قرار میداد تا آنها بزرگتر و پُر بارارانتر بشوند. گاهی از برخورد ابرها چند قطرهی ریز باران روی زمین میچکید؛ ولی خیلی زود ریزش قطرهها تمام میشد؛ اما انگار یک چیز کم بود. آنها هنوز برای باریدن آماده نبودند؛ چون در جایی دیگر از آسمان اتفاق عجیبی افتاده بود، اتفاقی که میتوانست حتی روی این طرف آسمان هم تأثیر بگذارد.
روی زمین، همه چشمهایشان به آسمان بود و دعا میکردند هرچه زود تر باران ببارد. همهجا تاریک و تار بود؛ هم آسمان، هم زمین. فقط گاهی رعد و برقی گوشهای از آسمان را روشن میکرد. باد بارانآور به ابرهای کوچک گفت: «من میروم تا راه حلی برای این مشکل پیدا کنم» و با سرعت از آنجا دور شد.
آن طرف آسمان، ماه خیلی دلش گرفته بود؛ درست مثل آدمها که بعضی وقتها دلشان میگیرد و کارهای عجیب و غریب میکنند. ماه از سر شب توی آسمان میچرخید و عکس خودش را توی آب چشمه نگاه میکرد و آه میکشید. آن شبها صورت ماه، باریک و هلالی شکل و لاغر و کمنور بود.
ماه زیر لب گفت : «نه! من اصلا دوست ندارم اینطور باشم .دوست دارم همیشه صورتم گرد و کامل باشد. یک ماه روشن و نورانی نه اینطور کج و ناقص. این یک نقص است که من دارم.»
بعد غمگینتر از قبل با خودش گفت: «همه ماه را کامل دوست دارند. …آدمها وقتی میخواهند بگویند کسی خیلیخیلی زیباست، میگویند: صورتش مثل قرص ماه میماند. هیچ وقت نمیگویند: مثل هلال ماه میماند!»
بعد با همان غمی که توی دلش نشسته بود فریاد زد: «چرا من ناقص و زشت شدهام؟!»
صدای ماه لرزشی توی آب چشمه انداخت . همان موقع ابر بزرگ و خاکستری داشت با عجله از آنجا میگذشت. ماه تا ابر خاکستری را دید، او را محکم گرفت و خودش را پشت او قایم کرد.
ابر گفت: «ِا ِا ِا… داری چکار میکنی؟!»
ماه جواب داد: «میخواهم یک مدت پشت تو پنهان بشوم.»
ابر که خیلی تعجب کرده بود پرسید: «آخر چرا ؟»
ماه گفت: «نمیتوانم بگویم. فقط همین را بدان که تا وقتی یک ماه کامل نشدهام، پشت تو پنهان میمانم.»
ابر با نگرانی گفت: «ولی…ولی من نمیتوانم چند روز یکجا بمانم. خیلیها منتظر من هستند. باید خودم را به آنها برسانم.»
ماه گفت: «من نمیدانم تو دربارهی چه چیزی حرف میزنی! چرا برای رفتن اینقدر عجله داری؟ اگر تو اینجا پیش من بمانی چه اتفاقی میافتد؟»
ابر با دلتنگی به آن طرف آسمان اشاره کرد و گفت: «آن دورها را میبینی؟»
ماه گفت: «همان جایی که گاهی صدای رعد و برق میآید؟»
ابر گفت: «بله! من باید خیلی زود خودم را به آنجا برسانم.»
ماه پرسید: «چرا؟»
ابرگفت: «ابرهای آنجا برای باریدن خیلی کم هستند. من باید به کمک آنها بروم تا همه با هم بتوانیم ساعتها بباریم و بباریم. خیلی وقت است که آنجا هیچ بارانی نباریده است. زمین خشک و تشنه است. ببینم! هنوز میخواهی جلوی رفتن من را بگیری؟»
همهجا تاریک و سیاه بود. هیچ نوری در آسمان نبود تا راه را برای کسی روشن کند. باد بارانآور توی سیاهی شب گیج و سر در گم شده بود تا اینکه از دور صدای گفتوگوی ابر و ماه را شنید. زود خودش را به آنها رساند و با تعجب پرسید: «ای ابر خاکستری! چرا اینجا ماندهای؟ مگر نمیدانی ابرهای آن طرف آسمان منتظر آمدن تو هستند؟»
چند قطرهی باران از ابر خاکستری چکید، بعد با ناراحتی جواب داد: «مگر نمیبینی؟! ماه جلوی حرکت من را گرفته است و اجازه نمیدهد به راهم ادامه بدهم.»
باد، آرام نفسش را بیرون داد. رو به ماه کرد و گفت: «ای ماه زیبا! حتما برای این کارت دلیلی داری؟!»
ماه کمی خجالت کشید؛ اما بعد از چند لحظه سکوت گفت: «توی این شبهایی که کامل نیستم و نور کمی دارم، دوست ندارم کسی من را ناقص ببیند و فکر کند توانایی یک ماه کامل را ندارم.»
بادبارانآور نفس بلندی کشید و گفت: «وقتی شبها از کنار مردم میگذرم، ناخواسته حرفهای آنها را میشنوم. آنها هر شب توی دل آسمان به دنبال تو میگردند و تو را هرطور که باشی به همدیگر نشان میدهند.
بعضی از آدمها مدتها یکجا مینشینند و فقط تو را نگاه میکنند. باور کن…باورکن آنها تو را هرجور که باشی دوست دارند. …از نظر آنها ماه ماه است. تو به هر شکل و حالتی که باشی، آنها تو را کامل و زیبا میدانند و میدانند که پشت این هلال باریک، یک ماه کامل و پر نور است.»
ماه از پشت ابر زمین را نگاه کرد، همهجا تاریکتر از آن بود که تصورش را میکرد. کمی خودش را از پشت ابر بیرون کشید، یکدفعه یک نور ملایم و مهتابی زمین را روشن کرد.
ابر خاکستری کمی خودش را میان دستهای ماه جابهجا کرد و گفت: «توی شبهای تیره، حتی همین نور خیلی کم تو، راه را برای خیلیها روشن میکند. تو برای همه یک نشانه و راهنمای روشن هستی.»
باد توی گوش ماه گفت: «حتی من هم توی شبها به نور تو احتیاج دارم و اگر صدای تو و ابر را نشنیده بودم، هنوز توی آسمان سرگردان میماندم.»
ماه از خودش پرسید: «چرا تا به حال خودش به این چیزها فکر نکرده بود؟!»
ابر توی دستهای ماه تکان خورد و ماه آرام دستهایش را از هم باز کرد و به ابر خاکستری گفت: «چرا هنوز اینجا ایستادهای؟ بیا هرچه سریعتر پیش بقیهی ابرها برویم. من راه را برای تو و باد روشن میکنم تا زودتر به مقصد تا برسید.»
باد نفس عمیقی کشید. صدای هوهوی باد توی تمام آسمان پیچید. باد با تمام قدرتی که داشت پیچوتابی خورد. فوت کرد و با هوهو و شادی زیاد، ابر خاکستری بزرگ را به سمت ابرهای کوچک فرستاد. ماه و ابر و باد با سرعت خودشان را به ابرهای کوچک رساندند؛ آن جایی که خیلی وقت بود همه منتظر بارش باران بودند.
ابر خاکستری وقتی به ابرهای دیگر رسید، رعد و برق بزرگی زد و برای یک لحظه سرتاسر آسمان را روشن کرد. بعد همهی ابرها با هم شروع به باریدن کردند.
باران قشنگی بارید و همهجا را سیراب کرد.
وقتی باران تمام شد، نور سفید ماه، روی زمین میتابید و همه میتوانستند پس از باران، زیبایی شب و هلال زیبای ماه را تماشا کنند.
نویسنده : مرجان ظریفی
بیشتر بخوانید :
۳ داستان آموزنده و جذاب با موضوعات مختلف