داستان کامل قسمت ۶۷ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
ماهرخ و پرویز برای معامله خانه رفته اند و بعد از برگشتن به خانه، پرستارش به او می گوید که احمد آقا زنگ زده و قرار است که به این جا بیاید و ماهرخ به پرویز می گوید بهت قول می دهم که احمد برای گرفتن حق خودش از زمین ها میاد که همان لحظه احمد از راه می رسد.
دور هم جمع می شوند و احمد به آن ها می گوید که آن زمین ها غصبی هستند و به زور خریده شده اند اما کشاورز ها حاضرند پولی بگیرند تا آن جا را سند بزنند.
ماهرخ شروع به بدگویی از او می کند که احمد مقابلش می ایستد و می گوید این زمین ها اخلاقا برای ما نیست و این کار از من بر نمی آید و می رود.
بعد از رفتن احمد ماهرخ به پرویز می گوید که او لنگه داییش عطا است و دنبال راه چاره است.
منشی در شرکت با یحیی حرف می زند که حبیب می آید و او می گوید که خانم شکیبا آمده و با شما کار دارد.
حبیب به اتاق سیمین می رود و شروع به تعریف کردن از کار می کند اما سیمین با عصبانیت شروع به حرف زدن می کند و اصلا روی خوش نشان نمی دهد.
سیمین شروع به گفتن می کند و از روز اول شروع می کند تا به بیمارستان می رسد و می گوید که از رفتن مادر و خواهر شما به بیمارستان خواهرم برای خاستگاری ناراحتم اما حبیب که بی خبر است می گوید خودم با آن ها حرف می زنم اما سیمین می گوید لازم نیست و چیزی بین ما نیست، از این به بعد هم همان شریک کاری قبل هستیم.
نرگس و مادرش با هم در خانه حرف می زنند که آژانس نرگس می آید که همان لحظه حبیب از راه می رسد و جلوی رفتن آن ها را می گیرد و به داخل می روند.
حبیب به آن ها می گوید که چرا با خواهر سیمین حرف زدین و داد و بیداد می کند که نرگس مقابلش می ایستد و می گوید تو برای مال و اموال آن ها دندان تیز کرده ای و اگر خودت همه چیز را به آن ها نگویی من می گم که حبیب به حالت قهر از آن جا می رود.
حبیب در حیاط نشسته و به ظرف غذایش دست نمی زند، آهو خانم در خانه روی ابراهیم خان پتو می اندازد که عکس او با حاج عطا را در دستش می بیند.
بلور و امروز می خواهند به خانه شان بروند که احمد مسئولیت بردن آن ها را به گردن می گیرد و نسرین هم همراهشان می رود تا به بیمارستان برود.
عمه گوهر به احمد تاکید می کند که با رفتن به آن جا اگر سیمین را دیدی باهاش کل کل نکن که احمد می گوید من قصد ندارم ببینمش و می رود.
سهیلا در خانه به استقبال آن ها می رود و احمد در حال رفتن است که سیمین جلویش را می گیرد و با روی خوش شروع به صحبت کردن می کند و حرف خاستگاری کیانی را به میان می کشد و می گوید این قضیه حل شده است و انشالله مشکل کوچک شما هم حل شود اما او می گوید کوچک نیست و خیلی هم بزرگ است و به سیمین می گوید این آدم بیمار خطرناکی است که سیمین می گوید اگر یکی از اتهاماتی که می گویی را ثابت کنی من از همه جا حذفش می کنم.
احمد می گوید من پسر عمه شما و شوهر خواهرتونم به نظر شما من دلسوز ترم یا غریبه و می رود.
نسرین پیش دکتر روانشناس سیمین رفته و درباره علت نرفتن سیمین پیش او سوال می کند و می خواهد بیشتر از این ها از وضعیت روحی سیمین بداند.
احمد به جایی رفته است و با آقایی حرف می زند و می گوید نیاز دارم به این جا بیای و کار کنی که احمد کمی طفره می رود و می گوید فعلا به چند جا سپرده ام و تصمیم نگرفتم که به این جا بیام اما او می گوید کاش در صندوق قرض الحسنه مسجد به ما کمک برسونی که احمد می رود و در محوطه آن جا آقایی که احمد بهش کمک کرده او را به همراه خانواده به عروسی اش دعوت می کند.
احمد در خیابان ها با ماشین می رود و مسافرکشی می کند.