سعدی در حکایاتش از قناعت چه می گوید ؟

حکایت های خواندنی از سعدی

از گلستان سعدی حکایات زیبا و دلنشینی برجا مانده که نسل به نسل به ما و فرزندان ما رسیده ، چقدر خوب که در نشر این حکایات زیبا نقشی هم ما داشته باشیم . در اینجا حکایات کوتاه و خواندنی از گلستان سعدی آورده ایم که می خوانید .

۲۷ حکایت ازگلستان سعدی در فضیلت قناعت

حکایت
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سوال از جهان برخاستی.
ای قناعت ! توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست
گنج صبر، اختیار لقمان است
هر که را صبر نیست، حکمت نیست
* * * *
حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و رقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی گفت:
به نان قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به، که بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مردن، به که حاجت پیش کسی بردن.
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
* * * *
حکایت
یکی از ملوک طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد. سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست. پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند و درین مدت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی کله بر بنده معین است بجای آورد. رسول علیه السلام گفت: این طایفه را طریقتست که تا اشتها غالب نشود نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت: این است موجب تندرستی. زمین ببوسید و برفت.
سخن آنگه کند حکیم آغاز
یا سر انگشت سوی لقمه دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجرم حکمتش بود گفتار
خوردش تندرستی آرد بار
* * * *

حکایات خواندنی از گلستان سعدی

 

حکایت
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت: صد درم سنگ کفایت است. گفت: این قدر چه قوت دهد؟ گفت: هذا المقدار یحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله یعنی اینقدر تو را برپای همی دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی. خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
* * * *
حکایت
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقا بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه ای کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند. در را گشادند. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان بسلامت برده. مردم درین عجب ماندند. حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی. آن یکی بسیار خواه بوده است، طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و بسلامت ماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد
* * * *
حکایت
یکی از حکما پسر را نهی همی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: ای پدر، گرسنگی خلق را بکشد. نشنیده ای که ظریفان گفته اند: بسیری مردن به که گرسنگی بردن. گفت: اندازه نگهدار، کلوا واشربو و لا تسرفوا
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف، جانت برآید
با آنکه در وجود، طعام است عیش نفس

رنج آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گلشکر خوری به تکلف، زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود
رنجوری را گفتند: دلت چه می خواهد؟ گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد.
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
* * * *
حکایت
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرده آمده بود در واسط. هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود. صاحبدلی در آن میان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم.
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان
به تمنای گوشت، مردن به
که تقاضای زشت قصابان
* * * *
حکایت
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن، کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر خواهم دارو دهد یا ندهد وگر دهد منفعت کند یا نکند. باری، خواستن ازو زهر کشنده است.
هرچه از دو نان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
حکیمان گفته اند: آب حیات اگر فروشند به آب روی، دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی بمذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخو
به از شیرینی از دست ترشروی

* * * *
حکایت
یکی از علما، عیالوار بود و از این رو خرج بسیار داشت، ولی درآمدش اندک بود، ماجرا را به یکی از بزرگان ثروتمند که ارادت بسیار به آن عالم داشت، بیان کرد، آن ثروتمند بزرگ، چهره در هم کشید، و از سو ال آن عالم خوشش نیامد.
ز بخت روی ۲۴۸ ترش کرده پیش یار عزیز
مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانی
به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرو نبندد کار گشاده پیشانی
آن ثروتمند بزرگ، کمی بر جیره ای که به عالم می داد افزود، ولی از اخلاص او به آن عالم بسیار کاسته شد، پس از چند روز، وقتی که عالم آن محبت قبلی را از آن ثروتمند ندید، گفت:
نانم افزود آبرویم کاست
بینوایی به از مذلت خواست

* * * *

حکایات جالب و شنیدنی

حکایت
درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی دارد به قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندارم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش: چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.
مبر حاجت به نزد ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش به نقد آسوده گردی
* * * *
حکایت
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود. درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته.
نماند جانوری از وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش
عجب که دو دل خلق جمع می نشود
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
در چنین سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است، خاصه در حضرت بزرگان و بطریق اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفه ای بر عجز گوینده حمل کنند. برین دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری.
اگر تتر بکشد این مهنث را
تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی درین سال نعمتی بی کران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جور فاقه بطاقت رسیده بودند، آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم.
نخورد شیر نیم خورده سگ
ور بمیر به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و ملک
بی هنر را به هیچ کس مشمار
پرنیان و نسیج، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار
* * * *
حکایت
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟ گفت: بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشه صحرا به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند؟
گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
* * * *
حکایت
موسی علیه السلام، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی بجان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت: این چه حالت است؟ گفتند: خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته، اکنون به قصاص فرموده اند. و لطیفان گفته اند:
گربه مسکین اگر پر داشتی
تخم گنجشک از جهان برداشتی
عاجز باشد که دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فی الارض:
موسی علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
ماذا اخاضک یا مغرور فی الخطر
حتی هلکت فلیت النمل لم یطر
بنده چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد به ضرورت سرش
آن نشنیدی که فلاطون چه گفت
مور همان به که نباشد پرش؟
پدر را عسل بسیار است ولی پسر گرمی دارست.
آن کس که توانگرت نمی گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند
* * * *
حکایت
عربی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان، چه در چه صدف
مرد بی توشه کاو فتاد از پای

بر کمربند او چه زر، چه خزف
* * * *


حکایت
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت. بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. طایفه ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته:
گر همه زر جعفری دارد
مرد بی توشه برنگیرد کام
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره خام
* * * *
حکایت
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
و آنکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
* * * *
حکایت
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب درآمد. خانه دهقانی دیدند. ملک گفت: شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. یکی از وزرا گفت: لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم. دهقان را خبر شد، ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد، شبانگاه به منزل او نقل کردند، بامدادانش خلعت نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می گفت:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
* * * *
حکایت
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش آورد. همه شب نیازمند از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه، که دریای مغرب مشوش است ؛ سعدیا، سفری دیگر در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویب به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفرست؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم ارم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف، ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی، تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده. گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت: چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
* * * *
حکایت
مالداری را شنیدم که به بخل معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن، تا بجایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمه ای نواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی درگشاده و سفره او را سرگشاده.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر، راه مصر را برگرفته بود و خیال فرعونی در سر، حتی اذا ادرکه الغرق، بادی مخالف کشتی برآمد.
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
وقت دعا بر خدای، وقت کرم در بغل
از زر و سیم، راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زرگیر

آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت، به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان: بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.
وه که گر مرده باز گردیدی
به میان قبیله و پیوند
رد میراث، سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
به سابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:
بخور، این نیک سیرت سره مرد
کان نگونبخت گرد کرد و نخورد
* * * *
حکایت
صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام افتاد. طاقت حفظ آن نداشت. ماهی بر او غالب امد و دام از دستش در ربود و برفت.
شد غلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد و غلام ببرد
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.
* * * *
حکایت
دست و پا بریده ای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله، با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.
چون آید ز پی دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید

* * * *
حکایت
ابلهی دیدم سمین، خلعتی ثمین بر بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر کسی گفت: سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم برین حیوان لایعلم؟ گفتم:
قد شابه بالوری حمار
عجلا جسدا له خوار
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب و ملک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
* * * *
حکایت
دزدی گدایی را گفت شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز می کنی؟ گفت:
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم:
* * * *
حکایت
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننماید
عود بر آتش نهند و مشک بشایند
پدر گفت: ای پسر!خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.
کسی نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایده است، وسمه بر ابروی کور
اگر به هر مویت دو صد هنر باشد
هنر به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طریقت گتفه اند:
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام ! آدم نشوی
برو اندر جهان تفرج کن
پیش از آن روز که، کز جهان بروی
پدر گفت: ای پسر، منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست: نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت
دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سیم خوبریویی که درون صاحبدلان به مخالطت او میل کند که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال و گویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش منت دانند.
شاهد آنجا که رود، حرمت و عزت بیند
ور برانند به قهرش، پدر و مادر خویش
پر طاووس در اوراق مصاحفدیدم
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
چو در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود
او گوهر است، گو صدفش در جهان مباش
در یتیم را همه کس مشتری بود
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی زیباست آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح
یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد، چنانکه خردمندان گفته اند:
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابی فتد ار مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر ست و داعیه طیب عیش و آنکه ازین جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
هر آنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه دام
پسر گفت: ای پدر، قول حما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق ار چه مقسوم است، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب.
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین پیش طاقت بینوایی نمی آرم.
چون مرد در فتاد ز جای و مقام خویش

دیگر چه غم خورد، همه آفاق جای او است
شب هر توانگری به سرایی همی روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای او است
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت:
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبود
کمترین اوج، آسیا سنگ از کنارش در ربود
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای د رمعبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندانکه زاری کرد یاری نکردند. ملاح بی مروت بخنده برگردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد، زر یک مرده بیار
جوان را دل از طعنه ملاح بهم آمد. خواست که ازو انتقام کشد، کشته رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید.
بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع، مرغ و ماهی ببند
چندانکه ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود درکشید و ببی محابا کوفتن گرفت. یارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند، همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند، کل مداره صدقه.
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کار زار
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند. پس به کشتی درآوردند و روان شدند. تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده. ملاح گفت: کشتی را خلل هست، یکی از شما که دلاور تر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفته اند: هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند.
چو خوش گفت بکتاش با خیل تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
مشو ایمن که تنگ دل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید
سنگ بر باره حصار مزن
که بود از حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند، روزی دوبلا و محنت کشید و سختی دید. سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن تا اندکی قوت یافت. سر دربیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسید، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود، طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. بضرورت تنی چند را فرو کوفت، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که او است ۲۹۷
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که منم درین میان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و دیگران جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهان دیده در آن میان بود، گفت: ای یاران، من ازین بدرقه شما اندیشناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. یکی از دوستان را پیش خود آورد. تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهایش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریانن و عریان. گفتند: حال چیست مگر آن درمهای تو را دزد برد؟ گفت: لا والله بدرقه برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلت او است
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید به چشم مردم دوست
چه می دانید؟ اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعغیاری در میان ما تعبیه شده است. تا به وقت فرصت یارا ن را خبر دهد. مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کف تافت. سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد. تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت:
درشتی کند با غریبان کسی
که نابود باشد به غربت بسی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دور افتاده بود، بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیاتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان. پرسید: از کجایی وبدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می گفت. پد رگفت: ای پسر، نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
چو خوش گفت آن تهی دست سلحشور
جوی زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم.
گرچه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند.
چو خورد شیر شرزه در بن غار؟
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود
پدر گفت: ای پسر، تو را درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هر بار شگالی ببرد
افتد که یکی روز پلنگی بخورد
چنانکه یکی از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت. باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید. و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماند.
گه بود از حکیم روشن رایی
بر نیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
* * * *
حکایت
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را درچشم همت او شوکت و هیبت نمانده.
هر که بر خود در سوال گشود
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد. بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک بعذر قدمش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد یکی ا زاصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم. گفت: نشنیده ای که گفته اند:
هر که را بر سماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ
ور نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد خزف زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا