خلاصه داستان قسمت ۱۰۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۱۰۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
هان به محل کار اینجی میره و از دور آنها را میبیند که باریش چقدر با آنها گرم و صمیمی رفتار میکنه و با دیدن رفتارش روز به روز بیشتر ازش بدش میاد. اینجی و اسرا وقتی چشمشان به هان میافته تعجب میکنند و اسرا بهش میگه هان اینجا چیکار میکنی؟ چرا اونجا وایسادی؟ هان وقتی با آنها چشم تو چشم میشه با لبخندی مصنوعی به طرفشان می رود و بهشون خسته نباشید میگه. باریش از هان نظرش را میپرسه و میگه نظرت درباره اولین روز کاری چی بود؟ برنامه رو گوش دادی؟ خوشت اومد؟ هان بهش میگه آره خوب بود برنامتون خیلی جالب بود ولی بهتر میشد اگه اجازه می دادی یه خورده هم اسرا حرف میزد تو برنامه. باریش میگه آره ببخشید اصلا حواسم نبود آخه میدونی چیه وقتی منو اینجی به هم می افتیم اصلاً یادمون میره که میخواستیم چیکار کنیم.
من تو برنامه بعدی از اسرا حتما عذرخواهی می کنم و زمان بیشتری بهش میدم تا حرف بزنه. سپس باریش به هان میگه خیلی دوست دارم باهاتون آشنا بشم فکر کنم برنامه امشب برای آشنا شدنمون هم خوب باشه و رو به همه میگه فردا شب میبینمتون و میره. هان به اینجی میگه ماجرای شب چیه؟ اینجی بهش میگه به خاطر شروع کار گفت یه جشن خودمونی و کوچک بگیریم به خاطر همین شام دعوت کرده می کنه و میگه من نباید خبر داشته باشم؟ اینجی بهش میگه من بهت گفتم قبلاً قرار بود یه شب شام بریم بیرون شاید یادت نیست! سپس هان با اینجی به سمت گل فروشی میرن تا گل خواستگاری را بخرند. اینجی چند مدل گل را انتخاب میکند و رو به هان میگه من از اینا خوشم اومده ولی نمیدونم کدومشون؟! واقعا سخته انتخاب!! هان رو به فروشنده میگه آقا یه گل مناسب یک امر خیر درست کنین که از همه این گلها توش باشه اینجی که ازش میپرسه اگه میخواستی اینجوری بگیری پس چرا به من گفتی بیام؟
نظر من را میخواستی واسه چی؟ هان بهش میگه می خواستم بیشتر باهم باشیم بیشتر وقت بگذرونیم با هم، بده؟ اینجی لبخند میزنه و میگه از دست تو، سپس به هان میگه تو قرار بود قبل از اومدنت به رادیو زنگ بزنی چرا خبر ندادی؟ هان بهش میگه تو باز هم متوجه نیستی؟ اینجی چی؟ چیو باید متوجه بشم؟ هان بهش می گه اینو که اون مرد با کاراش داره واست خودشیرینی میکنه! ازتون آویزون شده! اینجی بهش میگه اگه همچین چیزی بود به نظرت من نمیفهمیدم؟ هان میگه نه متوجه نمیشی چون اصلا به این چیزا فکر نمی کنی. اینجی بهش میگه میدونی مشکل تو چیه؟ همه مردا میخوان از من آویزون بشن تو یه مردی و مثال بزن دور و اطراف من که تو همچین حسی بهش نداشته باشی؟ هان میگه مثلاً پدربزرگت، اینجی سر تکون میده و با کنایه بهش می گه آهان حتماً داداشمم هست! هان می گه نه داداشت هنوز بزرگ نشده ثبات شخصیت نداره از اونم فعلاً خوشم نمیاد.
اینجی میخنده و فکر میکنه که اگه چیزی نگه بهتر باشه. هان و اینجی به خانه می رسن که به محض ورودشان به خانه؟ گلبن و صفیه پیششان می روند و ماجرای قورت دادن کاغذ را بهشان میگن. هان میگه چه کاغذی؟ کدوم کاغذ؟ صفیه بهش میگه یه کاغذ توی ظرف غذات بود نفهمیدم چی نوشته بود روش، روغن غذا باعث شده بود که جوهرش پخش بشه بابا کاغذ ازم گرفت و به من گفت نوشته روش ناجی. هان با شنیدن این موضوع می ترسد و حسابی جا میخوره به خاطر همین سریعاً به شوفاژخانه میره. وقتی میرسه از ناجی گلگی میکنه که چرا همچین کاری کرده و میگه از این به بعد دیگه باید بیشتر حواسمو جمع کنم ناجی بهش میگه من تصمیم گرفتم باهات بیام دکتر ولی شرط دارم. هان بهش میگه چه شرطی؟ ناجی میگه یه نامه مینویسم باید بدی به صفیه هرچیزی که لازمه بدونه را نوشتم چیزه خاصی نیست خودتم میتونی اول بخونیش. هان شرط ناجی را می پذیرد و قبول می کند.
همگی حاضر شدند تا به سمت خانه ممدوح برن که یکدفعه میبینن صفیه به جای لباس مجلسی لباس مخصوص تمیز کاری و ضدعفونی را پوشیده تا مریض نشه همگی شوکه میشن و حکمت ازش میپرسه این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟! داریم میریم خواستگاری نمیریم برای نظافت که. صفیه بهش میگه من به غیر از این نمیتونم بیام اون خونه که پر از کثافته مریض میشم. آنها وقتی میبینن نمیتونن نظر صفیه را عوض کنن بیخیال میشن و میگن بریم که بیشتر از این دیر نشه. وقتی به خانه ممدوح میرسد گلبن برای خودش و صفیه یک تکه پارچه روی مبل می اندازند سپس مینشینند. صفیه کاملاً حواسش به نریمان و اگه هست و وقتی آنها کوچکترین توجهی به هم می کنند و یا همدیگر را نگاه می کنند صفیه به نریمان چشم غره ای می کند. بعد از کمی صحبت کردن صفیه تیکه میاندازد و جوری که همه بشنوند میگه یه لیوان آب هم دستمون نمیدن.
اینجی با شنیدن این حرف سریعاً از جاش بلند میشه تا بره قهوه درست کنه نریمان به دنبالش میرود تا بهش کمک کند. بعد از گذشت چند لحظه یواشکی و دور از چشم خانواده اگه به آشپزخانه می رود تا کنار نریمان باشه. اگه با تن صدایی آرام به نریمان ابراز علاقه میکند و بهش میگه خیلی دوست دارم از طرفی صفیه متوجه نبود نریمان و اگه می شود و به گلبن میگه اینا کجا رفتند؟ برو ببین کجاست اگه آشپزخونه رفته برو نریمان را بیار. گلبن وقتی به آشپزخونه میره صدای اگه را می شنود که به نریمان میگه دوست دارم. تا یواشکی میخواد گونه نریمان را ببوسد نریمان خودش را عقب میکشه و میگه چیکار می کنی؟ الان یه نفر ما رو میبینه، زشته. گلبن اونا رو میبینه و یکدفعه جلو میره که باعث میشه نریمان سریعاً از اونجا بیرون بره گلبن به اگه میگه مو فرفری همیشه همینجوری بمون.
حکمت طبق همان آداب و رسوم از ممدوح نوه اش اینجی را برای پسرش هان خواستگاری می کند. ممدوح بهش میگه تصمیم قطعی با اینجی دخترم هستش که کاملا میدونم رضایت داره سپس بعد از کمی مکث کردند میگه مبارک باشه. همگی خوشحال میشن و گلبن شروع میکنه به دست زدن و همگی قهوه می خورند. حکمت یاد دوران خواستگاری خودش میافتد و میگه یادمه پریهان قهوه خوب دم کرده بود، پدرم دوتا فنجون خورد و تا صبح با هم دیگه نخوابیدیم و استرس داشتیم که نکنه پریهان را به من ندن. ممدوح روبه بچه ها میپرسه منظورشون مادر شماست؟ حکمت میگه نه مادر اینا یه زنه خشن و نفرین شده بود.
هان رو به پدرش میگه دیگه بهتره بریم خونه. حکمت میگه دیگه تو این دور زمونه کسی قدر عشق و نمیدونه مثلاً همین دو نفر همش با هم دعوا می کنند ممدوح عصبی میشه و به اینجی یه جوری نگاه میکنه. اینجی بهش میگه اصلا اینجوری که فکر می کنی نیست بابا بزرگ بعد از رفتنشون. ممدوح اینجی را سرزنش میکنه و ازش میپرسه اگه این مرد مخفی کاری داره بهم بگو اینجی بهش میگه هان اصلاً شبیه بابام نیست. اینجی و اسرا با ممدوح خان نشستن و شکلات می خورند….
بیشتر بخوانید: