خلاصه داستان قسمت ۱۱۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۱۱۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۱۱۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

اسد برای جفتشون غذا سفارش داده و وقتی غذا میاد به گلبن میگه من میدونم تو بیرون غذا نمی خوری پس منم نمیخورم. او بهش میگه راستش تا حالا امتحان نکردم که ببینم غذای بیرونو دوست دارم یا نه می خوام امتحان کنم ولی می خوام قبلش بهت بگم اگه قاشق‌چنگال خودمو در بیارم معذب نمیشی؟ چون احتمال داره بقیه میزا به ما نگاه کنن! اسد بهش میگه نه خوب نگاه کنن، چی میشه مگه! به خوشگل نگاه کردن مثل ثواب کردنه. گلبن با شنیدن این حرف از اسد حسابی ذوق میکنه و شروع می‌کنن به غذا خوردن. اسد به گلبن میگه علی رو از کجا میشناسی؟ چه جوری با هم آشنا شدین؟ او بهش میگه من اونو نمی شناسم، همان لحظه چشمش به آنیل می‌افتد که سر میز پشتی نشسته و هر از گاهی به گلبن نگاه میکنه.

گلبن شوکه میشه و اسد بهش میگه چی شد؟ گلبن حرفو عوض میکنه و میگه هیچی تو برنج سنگ بود زیر دندونم اومد. اسد به گارسون میگه تا غذایش را عوض کند‌. گلبن تمام سعیش را می‌کند تا اسد متوجه آنیل که پشت سرش نشسته نشود. صفیه مشغول لباس شستن است تا فکرش را درگیر کند و زمان برایش زود بگذرد. حکمت چند باری پیشش میره و بهش میگه صفیه من گشنمه برام یه تخم مرغ حداقل درست کن. صفیه بهش میگه صبر کن بابا من این لباسها رو بشورم تموم بشه برات غذا آماده می کنم. حکمت بهش میگه لباس برای تو از پدرت مهمتره؟ و میره. وقتی میبینه خبری از غذا نیست به آشپزخانه می ره و شروع میکنه به خوردن شکلات ها و تعداد زیادی شکلات میخوره. نریمان برای اینکه آخر شب به تراس بره تا پیش دوستاش باشه به صفیه میگه من سرم درد میکنه می خوام زود برم بخوابم صفیه از اونجایی که تنها میشه توی خونه مخالفت میکنه و میگه الان که سر شب تازه کجا میری؟

در آخر نریمان به اتاقش می رود تا بخوابد و در یک فرصت مناسب از اتاقش بیرون میاد و به تراس میرود. غمزه همش میخواد خودشو خوشحال نشون بده که انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و خنده های بی مزه و عصبی می کند. اگه بهش میگه مثل اینکه تو اعصابت خورده غمزه دوباره با صدای بلند میخنده و بهش میگه واسه چی باید اعصابم خورد باشه؟ عشقم کنارمه و دوستای عزیزمم پیش من هستند واسه چی باید اعصابم خورد بشه؟ صفیه به آشپزخونه میره تا غذای پدرش را آماده کنه که میبینه وسط آشپزخانه روی زمین افتاده و حسابی می ترسد و فریاد می زند ولی هرچه نریمان را صدا می زند بیرون نمیاد. صفیه انسولین حکمت را آماده می‌کند و شتابان پیش ممدوح خان میره و بهش میگه شکلات خورده قندش رفته بالا من نمیتونم انسولین بزنم ممدوح با سرعت پیش حکمت میره و انسولینشو تزریق می کند.

چند دقیقه نشده که حکمت چشمانش را باز میکند و صفیه و نریمان نفسی عمیق می کشند و خدا را شکر می کنند. حکمت با ترس و نگرانی به ممدوح میگه به صفیه چیزی نگین خیلی غصه میخوره. ممدوح با اینجی تماس میگیرد و خبر حکمت را بهش میدهد. اینجی به همراه هان با سرعت به طرف خانه بر می گردند. اسد به گلبن میگه سری قبل تو کافه وقت نشد که بهت یه چیزی بگم گلبن منتظره تا ببینه اسد میخواد چی بهش بگه. او با کلی من من کردن در آخر بهش میگه دوست دخترم میشی؟ گلبن از هیجان نفسش بند میاد و شوکه میشه و با ذوق و چشمانی اشکی بهش خیره می شود و یک دفعه میزنه زیر گریه. اسد می ترسد و ازش می پرسه که حالت خوبه؟ چی شده؟ گلبن میگه خوبم خیلی خوبم تا حالا انقدر خوب نبودم انقدر خوشحالم که نمیدونم باید چیکار کنم!

اسد خوشحال میشه که همان موقع گلبن تلفنش زنگ میخوره ولی گلبن میگه من نمیتونم حرف بزنم تو حرف بزن ببین چی میگه. اینجی ماجرای حکمت را به اسد میگه و ازش میخواد گلبن را سریعتر به خانه برگرداند. جلوی در ورودی ساختمان اسد موقع خداحافظی گونش را می بوسد گلبن همون لحظه از شدت ذوق احساس می‌کند که دستشویی دارد و همه سعیشو میکنه تا جلویش را بگیرد و خیلی سریع خودش را به خانه می رساند. گلبن با هیجان و ذوق به اینجی میگه بالاخره تونستم. تونستم خودمو نگه دارم. اینجی با خوشحالی بهش میگه بالاخره درمان عشقه دیگه. هان با عصبانیت صفیه را سرزنش می کند که به خاطر شستن لباس پدرش را داشت به کشتن می داد و با عصبانیت بهش میگه این چندمین دفعته؟ چرا من هر بار که میرم بیرون باید ترس و دلهره داشته باشم! چرا نباید با یه زندگی عادی مثل بقیه داشته باشیم؟! دیگه این شکلی نمیشه میدونم باید چیکار کنم.

صفیه با بغض و نگرانی بهش میگه بهم قول بده که قبل از مرگم هیچ کدومتون نمیمیرین امروز فهمیدم که اصلاً طاقت ندارم، دوام نمیارم. هان همان نامه ای را که ناجی بهش داده بود را پاره میکند و تو زباله ها می اندازد بعد از رفتن هان، آنیل که او را زیر نظر داشته کاغذ های پاره را جمع می کند و با چسب به همدیگه می چسباند. فردای آن شب هان یکی از فامیل هایشان را به اسم اوکشان خبر می کند که به خانه آنها بیاید برای کمک کردن به صفیه و گلبن. صفیه و گلبن با دیدن اوکشان عصبانی می‌شوند و او را به داخل خانه راه نمیدن از طرفی حکمت خان به دخترانش می‌گه مهمون حبیب خداست زشته دم در نگهش داشتین. تو این کشمکش و دعوای بین صفیه با حکمت درباره اوکشان، هان پیش ناجی میره تا او را از ساختمان بیرون ببرد و پیش دکتر بروند. وقتی هان ناجی را از شوفاژ خانه بیرون می آورد همان لحظه حکمت از بالا به پایین میاد و با دیدن ناجی می‌گه ناجی؟

دوباره میخواد دختر منو هوایی کنه؟ صفیه صدای آنها را میشنود و به سرعت به طرف پایین میره تا ببینه ماجرا چیه. حکمت بهش میگه باز اون پسر ناجی اومده بود این دفعه دیگه نمیزارم گولت بزنه صفیه حالش دگرگون میشه و با سرعت پایین میره تو این فاصله هان ناجی را به شوفاژخانه برگردانده تا با صفیه روبرو نشود اما وقتی صفیه به پایین میاد از هان میپرسه بابا میگفت ناجی اومده کجاست؟ اما هان بهش میگه اینجا کسی نبوده حتما دوباره بابا توهم زده. همان لحظه ناجی با شنیدن صدایش با کلارینت آهنگ مخصوص خودشان را می نوازد. صفیه با ذوق و چشمانی اشکی به در شوفاژخانه خیره میشود…