خلاصه داستان قسمت ۳۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۴۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
غفور که ثانیه را شب گذشته از آشپزخانه بیرون کرده بود، یواشکی به عمارت کوچیکه می رود. وقتی میبینه کسی نیست با دیدن تخت خوشحال میشه و میگه من چیم از بهیجه کمتره و شب را اونجا میخوابد. صبح که بیدار میشه یواشکی از عمارت بیرون میاد. شرمین و سودا خانم تو حیاط عمارت نشستن. شرمین میپرسه شنیدم که زلیخا و دمیر باهم آشتی کردن خیلی خوشحالم که سودا بهش میگه آره تازه دمیر براش یه انگشتر گرفته الانم باهم رفتن ماه عسل، شرمین ذوق میکنه و میگه وای راست میگی؟ چقدر خوب، اونا لیاقت بهترینارو دارن، سودا میگه آره مخصوصا زلیخا خیلی سختی کشیده. فادیک چای میاره که شرمین میگه ایشالله عروسی تو، سودا میگه ماشالله بو میکشیا به زودی عروسی داریم شرمین میگه چه روز خوبیه اتفاق های خوب پشت سر هم داره میوفته، فادیک تشکر میکنه و میگه ایشالله قسمت خودتون و میره. دمیر و زلیخا کنار دریا در حال قدم زدن هستن که دمیر به زلیخا پیشنهاد میده ماه عسلو طولانی تر کنن و برن ونیز. زلیخا میگه بچه ها کوچیکن بزار یخورده بزرگ بشن بد بریم، دمیر میگه بچه هارو میزاریم پیش خواهر سودا.
زلیخا میگه نگهداری از دوتا بچه سخته یخورده بزرگ بشن باهم بریم که دمیر قبول میکنه. فکرت و لطفیه به کلوب شهر میرن تا باهم یه قهوه بخورن. اونجا دوست های شرمین نشستن که یکیشون میپرسه اون زن کنار فکرت کیه دیگه؟ اون یکی بهش میگه لطفیه دومان عمه ی فکرته از بورسا اومده. چند دقیقه بعد شرمین میاد که وقتی میبینن خیلی خوشحاله بهش میگن چی شده؟ کیفت کوکه؟! لطفیه میگه بله و وقتی دلیلشو میپرسن میگه بزرگترین عشاق چکوروا زلیخا و دمیر، هنوز حرفش تموم نشده که فسون دوستش میگه آشتی کردن؟ شرمین میگه مگه قهر بودن؟ دارن عشقشونو تازه میکنن تازه دمیر یه انگشتر الماسم واسه زلیخا گرفته الانم رفتن ماه عسل یه جای رمانتیک همشون خوشحال میشن و میگن خیلی بهم میان. فکرت از شنیدن این حرفا به شدت عصبی میشه. شرمین میره و با لطفیه سلام علیک میکنه و دعوتش میکنه که باهاشون یه چای بخوره، فکرت هم میره. فکرت با عصبانیت به مخفیگاهش میره و به امید زنگ میزنه میگه سریع همین الان پاشو بیا اینجا، امید میگه سرم شلوغه نمیتونم باشه یه وقت دیگه که فکرت میگه میای یا خودم بیام؟ امید وقتی میرسه اونجا میگه از دمیر خبر داری؟ امید میگه نه چیشده مگه؟ فکرت میخنده میگه اینو باش.
دمیرو به کی سپردیم حتی نمیدونه تو زندگیش چی داره میگذره و ماجرای انگشتر را برایش میگوید امید از تو خالی میشه و میگه انگشتر گرفته واقعا؟ فکرت از رفتار امید متوجه میشه که عاشقش شده به خاطر همین به شدت عصبی میشه و میگه مگه نگفتم حواست باشه عاشقش نشو؟! پس بمب زیر کامیونارو هم تو لو دادی که دمیر اتفاقی واسش نیوفته؟ منو فدای اون کردی؟ امید که از چیزی خبر نداره میگه نمیفهمم چی میگی از هرکی میخوای بری بپرسی بپرس من چیزی نگفتم به کسی. فکرت میگه بازم میگم عاشقش نشو که ضعیفت میکنه. امید از دور عمارت دمیر را نگاه میکند و میگه به این راحتیا از دستت نمیدم دمیر. دمیر به قهوه خانه میره تا برای معامله زمین با فروشنده حرف بزنه. فردی به اسم رمضان شیشه بر که حسابی مست کرده تو قهوه خانه همش وسط حرف دمیز میپره و سعی میکنه با دمیر حرف بزنه در آخر هم بهش میگه مادرت سودا خانم زن خیلی خوش بر و روییه آوازهایی که شب واسه پدرت میخوند به اتاقت میاد واسه تو هم بخونه؟ دمیر با شنیدن این حرف قاطی میکنه و به طرفش حمله میکنه و تا میتونه میزنتش.
دمیر با سر و وضعی داغون به خانه میره که سودا و زلیخا میترسن ولی دمیر میگه با یه مست دعوا کردم چیزی نیست میرم دوش بگیرم. فردای ان روز زلیخا ازش حقیقتو میپرسه و دمیر ماجرارو بهش میگه و در آخر میگه به سودا چیزی نگو حرص نخوره خودتم بهش فکر نکن. زلیخا به مغازه رمضان میره و با یه دیلم تمام شیشه های مغازه را خورد میکند و چیزی سالم نمیزاره بمونه. تمام اهالی جمع میشن تا ببینن چه خبر شده. رمضان بهش میگه چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ زلیخا میگه هنوز نه هنوز دیوونگی منو ندیدی دفعه آخرت باشه به خانواده من زبون درازی میکنی یکبار دیگه اسم سودا به زبونت که سهله از ذهنتم رد بشه چکوروارو واست زندان میکنم و قبل از رفتن یه شیشه دیگه را هم خرد میکند و میره، تمام مردم او را تحسین میکنن. دمیر به شرکت میره همان موقع امید زنگ میزنه که دمیر به منشی میگه بهش بگو نیستم امروز کلا نمیام شرکت. بعد از چند دقیقه منشی میاد و میگه دوتا پلیس اومده میخوان شمارو ببینن. پلیس ها ماجرارو به دمیر میگن و دمیر میگه چشم من همسرمو میارم برای توضیح دادن خودمم خسارتو میدم. دمیر بعد از رفتن پلیسا میخنده و به خانه زنگ میزنه. بعد از کمی خوش و بش کردن باهم و مسخره کردن بهش میگه ولی دیگه از این کارها نکن منو نگران نکن زلیخا هم میخنده….