خلاصه داستان قسمت ۳۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

    قسمت ۳۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکورواقسمت ۳۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۳۵۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

امید با یه جعبه هدیه تو دستش، شبانه به خانه دمیر میره. دمیر و زلیخا در حال صحبت کردن درباره عروسی فادیک هستن که یکدفعه مژگان وارد خانه میشه و دمیر و سودا با دیدنش تو خودشون میرن ولی عادی خودشونو نشون میدن. زلیخا حال امید را میپرسه و امید بهش میگه خوبم فقط تو کار کسایی هستن که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست اونا اذیتم میکنن و به دمیر نگاهی میندازه. زلیخا میگه آره منم از اینجور آدما خوشم نمیاد تو تصمیمتو بگیر و انجام بده، پشتشم وایسا. تکین در حال درست کردن یه آشپزخانه ای بزرگ برای لطفیه است. لطفیه میاد و تکین ازش میپرسه که چطوره خوبه اینجا؟ لطفیه میگه خیلیی عاشقش شدم، تکین میگه مال توعه. لطفیه جا میخوره و میگه مال من علی رحمت؟ تکین میگه آره دیگه گفتی آشپزخونت کوچیکه دونفر توش باشن همش میخورن بهم، از طرفی هم گفتی کار نکنی اعصابت بهم میریزه نمیتونی یه جا بشینی گفتم اینجارو بگم درست کنن واست راحت باشی فقطم یه آشپزخانه نیست هرچیز دیگه ای هم که بخوای میتونی بزاری تو اتاقت. فکرت پیش مژگان میره و سعی میکنه باهاش حرف بزنه ولی مژگان خیلی سرسنگین جوابشو میده، فکرت بهش میگه باید باهم حرف بزنیم اینجوری با من نکن، من طاقتشو ندارم، مژگان میگه واسم دیگه مهم نیست، فکرت همه تلاششو میکنه تا دل مژگان را نرم کنه که موفق نمیشه و میگه من نمیتونم این وضعیتتو قبول کنم یا میای طرف معشوقه واقعیت و بهش میرسی یا اونو باید فراموش کنی و بری دنبال انتقام گرفتنت، فکرت با کلافگی رفتن مژگان را میبیند.

امید بلند میشه تا بره خونه اش دیگه که میبینه ماشینش روشن نمیشه. امید خودشو میزنه به اون راه که شب اونجاربمونه با دمیر برسونتش، به خاطر همین میگه این ماشین مثل ساعت کار میکرد که نمیدونم چش شده یهو. زلیخا هم به غفور میگه یه ماشین بگین بیاد امید را به خانه اش برساند. بعد از رفتنش سودا به زلیخا میگه خیلی عجیبه که بدون دعوت یهو اومده بعد یکدفعه ماشینشم خراب شد. زلیخا میگه خودم بهش گفتم هروقت خواستی بیا نمیخواد خبر بدی که سودا میگه اینجوری نمیشه، از من به تو نصیحت از این دختره دوری کن خیلی باهاش صمیمی نشو. فردای آن روز زلیخا و دمیر درباره روز کاریشون صحبت میکنن که دمیر میگه من شب قرار شام دارم اونشب نتونستیم درباره اون زمین ها حرف بزنیم امشب قرار گذاشتیم زلیخا میپرسه یعنی دیر میای؟ که دمیر میگه آره شما بخوابین من میام خودم. زلیخا هم میگه منم با ثانیه به کپرها میریم تا یه سر بزنیم بهشون. زلیخا تا به اونجا میرسه بچه ها دوره اش میکنن و زلیخا میگه که واستون هدیه های قشنگ آوردم و به ثانیه میگه تا پخشش کند. سپس با ثانیه کنار خانم های اونجا مینشینند و درباره هولیا و سودا حرف میزنن که ثانیه میگه اول از سودا خانم خوشم نمیومد ولی الان خوبه مهربونه خیلی دلسوزه ولی هرکاری هم که بکنه جایه خانم بزرگ هولیا را نمیتونه بگیره.

تو آشپزخانه گولتن با فادیک و ثانیه درباره درس خواندن دختر ثانیه حرف میزنن و ثانیه میگه تازه زبان انگلیسی هم داره یاد میگیره، چند دقیقه دیگه کلاسش شروع میشه و به گولتن میگه بره رادیو را بیاره. غفور که حوصله اش سر رفته رادیو را یواشکی برمیدارد و به عمارت کوچیکه میره. غفور واسه خودش رادیو گوش میده و میرقصد. گولتن برمیگرده به آشپزخانه و میگه رادیو نیست هرچی گشتم نبود نکنه دزد اومده تو عمارت دوباره؟ که ثانیه میگه نه دزد نیومده غفور حوصله اش تو کپرها سر رفته اومده برداشته. دمیر تو جاده یه ماشینو میبینه که خراب شده، وایمیسته تا کمکش که یکدفعه از پشت با چوب میزنن و بیهوش میشه‌. شب سودا میپریه از زلیخا که دمیر واسه شام نمیاد؟ که زلیخا میگه نه با ارکان قرار داره واسه زمین های کاواکی. فردای آن روز زلیخا میبینه که دمیر هنوز نیومد. سودا سر میز صبحانه میگه هنوز دمیر بیدار نشده؟ که زلیخا میگه دیشب اصلا نیومد حتما زیاده روی کرده نخواسته رانندگی کنه تو هتل مونده  سودا شک میکنه به خاطر همین به خانه امید میره. امید با باز کردن در با سودا روبرو میشه و جا میخوره. بهش میگه دمیر ایتجا نیست ولی اگه میخواین بیاین تو بگردین.

سودا تو حیاط میره و میگه میدونم که دمیر اینجا نیست. بهت گفته بودم از دمیر فاصله بگیر، اصلا نمیفهمم دلیل اینکارات چیه؟ دمیر متاهله و عاشق زن و بچشه نمیدونم تو دنبال چی هستی؟ امید میگه شاید تازه دارم میشه مثل تو که سودا میگه چی میگی تو؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟ امید میگه خودت خوب بلدی شوهر یه زن دیگه را عاشق خودت کنی و زندگیشونو نابود کنی، سودا میگه با من درست حرف بزن، امید ادامه میده که سودا تو گوش امید میزنه و داد میزنه میگه گفتم با من درست حرف بزن…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا