خلاصه داستان قسمت ۳۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۳۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۳۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۳۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

زلیخا به طرف اصطبل می رود و کارگرها با دیدنش خیالشان راحت می شود و از آنجا بیرون می روند. زلیخا به پلیس زنگ میزند و میگه که تو عمارت دزد اومده. پلیس به عمارت می آید و زلیخا گزارش دزدی را به پلیس میدهد و ثبت می شود. زلیخا و سودا تصمیم میگیرن که از کشتن اون دزد چیزی نگن و زلیخا به جاش میگه همشون سوار شدن رفتن یکی از دزدها قصد شلیک به سودا را داشته و با اسبش فرار میکند. پلیس بهشون میگه خیلی وقت بود که دیگه از این دزدی ها خبری نبود مثل اینکه دوباره شروع کردن. زلیخا که عصبانیه با کلافگی و حرص میگه حتما این کار هم زیر سر فکرته و از فکرت شکایت میکند. تکین وقتی به خانه میرود مژگان ازش میپرسد که موفق شده فکرتو پیدا کنه یا نه؟ تکین میگوید رفتم ولی نبود فرار کرده. همان لحظه لطفیه زنگ میزند به خانه و به تکین اطلاع می دهد که با فکرت کلانتری رفتن.

فکرت برای بازپرس تعریف می کند که آن روز من رفته بودم خانه امید، امید خودش پاش از پله ها سر خورد پرت شد زمین  این کار دمیر نیست و تنها اشتباه من این بود که ترسیدم رفتم به آمبولانس زنگ نزدم. تکین وقتی به کلانتری می رود پلیس بهش می گوید که از فکرت شکایت شده و به همین خاطر امشب اینجا بازداشته. تکین و لطفیه که جا خوردند و ماجرارو از پلیس میپرسند که بهشون میگه تا فردا چیزی نمیتونم بهتون بگم. سودا به خاطر شلیکی که کرده حالش بده، زلیخا دلداریش میده و میگه که تو به خاطر نجات جون عدنان این کارو کردی من نمیزارم بهت هیچ آسیب و صدمه ای برسه و ازت حمایت و محافظت می کنم. سودا که تو شوکه گریه میکند و میگه من یه آدم کشتم. زلیخا سودارو آروم می کند و به اتق بچه هایش می رود و با نگرانی و استرس نگاهشان می کند. دمیر با توضیح فکرت آزاد می شود و زلیخا به دنبالش می رود. دمیر به زلیخا میگه تو استانبول رفته بودی؟ زلیخا میگه نه اینجوری من به شرمین گفتم که دست از سرم برداره، رفته بودم دنبال فکرت تا پیداش کنم. دمیر به عمارت میرسه و وقتس داخل میشه وضعیت بهم ریخته و وسایلی که شکسته شده را میبیند.

دمیر شوکه شده و میگه اینجا چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟ غفور از راه میرید و میگه دمیر خان راهزن ها ریختند داخل عمارت همه جارو بهم ریختند مارو هم تو اصطبل زندانی کردن و بنزین ریختن گفتن تکون بخورین میسوزین بعدش هم تمام طلا و جواهرات و گاو صندوقتونو بردند. دمیر به شدت عصبانی می شود و میگه هیچ کس جرأت دزدی و حمله به عمارت یامان ها را نداره، این کار فکرته خودم حسابشو میرسم. زلیخا میگه من شکایت کردم ازش تو آروم باش. تو کلانتری پلیس به تکین و لطفیه میگه که به عمارت یامان ها حمله شده و دزدی کردن زلیخا هم حدسشان فکرته و ازش شکایت کردن لطفیه میگه پسرم فکرت کل دیروز را با من بوده اگه چیزی بود من میفهمیدم اگه فکر دزدی داشته چرا باید بیاد شهادت بده دمیر بیاد بیرون؟ انها باهم به طرف بازداشتگاه میرن تا با فکرت حرف بزنن. فکرت میگه من هچین کاری نکردم این دمیر هم دیگه هرچی سرش میاد میندازه گردن من و از عمویش تکین میپدسد که عموجان شما حرف منو باور میکنین یا نه؟ تکین میگه من باورت دارم پسرم هرکاری که بتونم واست انجام میدم.

مژگان به اتاق امید تو بیمارستان میرود و بهش میگه تو چجور آدمی هستی دیگه؟ چقد ترسناک و خطرناکی! و احضار پشیمانی میکند که چرا بهش اعتماد کرده ک همه چیزش را بهش میگفته و درد و دل میکرده. مژگان ازش گلگی میکند که چرا درباره رابطه اش با فکرت چیزی بهش نگفته و دروغ گفته. امید میگه این موضوع واسه خیلی وقت پیشه و اگه چیزی نگفته اون مقصر نیست و جواب سوال هایش را باید بره از خود فکرت بپرسد. مژگان با تنفر بهش میگه که تو یه آدم بدبختی هستی انقد بدی که کسی دوست نداشته و نداره سپس از بیمارستان بیرون میاد و به زلیخا زنگ میزند و بهش میگه کار خیلی مهمی دارم باهات زلیخا باید حتما ببینمت. زلیخا سر قرار با مژگان میره و بهش میگه باید چیز مهمی را درباره امید بهت بگم. امید زن خیلی خطرناکیه و معلوم نیست چی تو سرش داره و میخواد چیکار کنه به خاطر همین من باید یه موضوعیو بهت بگم. مژگان میگه امید و دمیر باهم یه مدت رابطه داشتن و دمیر به زلیخا خیانت کرده.

زلیخا عصبی میشه و مژگان را باور نمیکنه و بهش میگه تو هنوز دلت با من صاف نشده؟ واقعا واست متاسفم که مژگان عکسی را از تو کیفش درمیاره و به زلیخا نشون میدهد. زلیخا با دیدن عکس شوکه میشه و میگه میدونستم خودم فکر کردی خبر نداشتم؟ این موصوع واسه فوت بعد از ایلمازه که من و دمیر باهمدیگه فقط هم خونه بودیم و من بخشیدمش یه صفحه جدید از زندگی باز کردیم، مژگان میگه فقط اومدم بهت بگم و نسبت به امید بهت هشدار بدم زلیخا تشکر میکنه. بعد از رفتن مژگان زلیخا گریه میکنه و حالش خراب میشه…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا