خلاصه داستان قسمت ۳۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا اعلامیه ای چاپ کرده برای پیدا کردن دمیر و سرتاسر چکوروا پخش کرده. زلیخا تو بازار است و هاکان از دور حواسش بهش هست. یه موتور سوار کیف زلیخارو میزند که هاکان از این فرصت استفاده کرده و جلویش را میگیرد و کیف زلیخا را بهش پس میدهد. زلیخا ازش تشکر میکنه و هاکان میره. زلیخا وقتی به عمارت میره ماجرارو میگه و همه خدارو شکر میکنن که اتفاقی نیفتاده و تکین به لطفیه میگه ببین کارمون به کجا رسیده که خدارو شکر میکنیم که طرف واقعا دزد بوده از آدم های اون کوموش اوعلو نبوده. هاکان برای عبدالقدیر ماجرارو تعریف میکنه و میگه خیلی اتفاق خوبی بود خودمو خوب نشون دادم عبدالقدیر تایید میکنه و میگه دزد به موقعی بوده. لطفیه و تکین درباره کار باهم حرف میزنن و لطفیه ازش میپرسه کارهای تعمیر خونه به کجا رسید؟
به کارگر ها سر میزنی؟ من یه فکری دارم اینم این که اتاق کرمعلی را بزرگتر کنیم و براش یه سرویس نوجوان بگیریم دیگه پسرمون داره بزرگ میشه میخواد بره مدرسه بعد دانشگاه. تکین یکدفعه میگه من میخوام اون خونه را بفروشم لطفیه. لطفیه جا میخوره و میگه چرا؟ بفروشی واسه چی؟ تکین میگه من تو اون خونه سه تا مرگ دیدم لطفیه مرگ عزیزانمو اولیش هولیا پاره تنم، بعد ایلماز که مثل پسرم دوستش داشتم بعدشم مژگان دخترم، چند وقت پیشم که نزدیک بود کرمعلی بسوزه که لطفیه میگه وای خدا نکنه، اره راست میگی عزیزم به فکر یه خونه دیگه میشیم. زلیخا و ثانیه به سر زمین ها میرن تا سر بزنن. زلیخا میگه درسته دمیر نیست بالاسرتون ولی ما مطمئنیم که دمیر برمیگرده ما به کارمون مثل قبل ادامه میدیم شماها هم هرچی کم و کسری داشتین به من یا خانم سرکارگرتون بگین تا براتون مهیا کنیم، همگی بهشون میگن خدا خیرتون بده.
زلیخا به ادم های فکرت نگاه میکنه و به ثانیه میگه انگار نه انگار همین چند وقت پیش بود که فکرت دشمنمون بود الان مثل کوه پشتمونه . ثانیه میگه خدا حفظش کنه خیلی خوبه که هست. یه هفته بعد پلیس ماشین امیت را تو دره پیدا میکنه و به فکرت هم خبر میدن. فکرت و چتین اونجا میرن و ماجرارو میپرسن که قتل بوده یا تصادف؟ پلیس بهش میگه نه کاملا تصادفه چون تو این قسمت از جاده خیلی این اتفاق پیش می افته حتما سرعتشون بالا بوده نتونسته کنترل کنه. جنازه هم قابل تشخیص نیست چند روزی هست که اینجا مونده و از مدارک فهمیدیم که پزشک ارشده. بتول از ارجان میخواد که همه ی اسناد و مدارکو بیاره واسش، بتول با دیدن تمام اسنادی که له اسم زلیخا و عدنان و لیلا و خودش زده نگاه میکنه و عصبی میشه و میگه همه رو پس میگیرم. فکرت به عمارت زنگ میزنه و به زلیخا خبر میده که امیت مرده تو جاده از دره پرت شده پایین.
زلیخا از شدت تعجب شوکه میشه و از مرگش ناراحت . از اینکه خودش باعث مرگ امیت نشده خیالش راحت میشه ولی باز هم ناراحت این موضوع میشه و میگه منم تو مرگش تقصیر داشتم لطفیه دلداریش میده تا اروم بگیره و بهش میگه تو هیچ نقشی نداشتی عزیزم خودتو اذیت نکن خودش از جاده پرت شده پایین، زلیخا میگه من تهدیدش کردم من باعث شدم از اینجا بره اونم به خاطر همین از جاده منحرف شده، لطفیه تمام بدی های امیت را براش یاداوری میکنه و میگه خودش تقاص کاراشو داده. فکرت و تکین به ژاندارمری میرن و تکین میپرسه که مطمئن هستن که کاملا تصادف بوده؟ کسی از قصد همچین کاری نکرده؟ دادستان بهش میگه مطمئنیم چون از این اتفاقا زیاد میوفته اون محدوده به خاطر پیچ تندیه که اونجاست.
دادستان بهشون میگه اقوام امیت اینجا نیستن تا بهشون جنازه را تحویل بدیم، فکرت میگه من تحویل میگیرم اگه اجازه بدین خودم دفنش میکنم. دادستان میگه بله ما هم خیلی دوست داریم ایشون با با ابرو مراسم خاکسپاریشون برگزار بشه بالاخره پزشک ارشد اینجا هستن کارهای زیادی انجام دادن واسمون. فردای ان روز مراسم تشییع و خاکسپاری امیت برگزار میشه و همگی به این مراسم میرن. لطفیه بعد از گراسم خاکسپاری به بازار می رود و با خودش میگه حالا که میخوام برم خونه زلیخا دست خالی نرم شیرینی بگیرم. اونجا چند نفر از اهالی چکوروا نشستن و درباره رابطه ای بین زلیخا و فکرت حرف میزنن به خاطر همینه که تو عمارت یامان ها موندن، لطفیه سعی میکنه بهشون بفهمونه که همچین چیزی امکان نداره، یکیشون میگه ولی لطفیه خانم گر نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، لطفیه از کوره در میره و میزشونو بهم میریزه و بهشون میگه تا زمانیکه من اینجام حق ندارین کوچکترین چیزی درباره زلیخا بشنوم و بعد از پرداخت خسارت میره.
لطفیه با تکین حرف میزنه و میگه اعصابم خورده علی رحمت تکین میپرسه چیشده؟ لطفیه میگه بعد از مراسم خاکسپاری رفتم بازار تا شیرینی بگیرم برم پیش زلیخا که دیدم چندتا از این زن های علاف نشستن دارن پشت سر زلیخا و فکرت غیبت میکنن. من واقعا موندم چجوری روشون میشه همچین چیزهایی به زبون بیارن!؟ تکین میگه مگه چی گفتن؟ لطفیه ماجرارو بهش میگه که تکین اعصابش خورد میشه و میگه واسه اینکه جلوی این حرف و حدیث هارو بگیریم باید یه فکری بکنیم . لطفیه تایید میکنه و میگه زلیخا همینجوری مشکلات زیاد داره ناراحته دهنش درگیره نمیخوام با شنیدن این چیزها بیشتر بهم بریزه. همه تو حیاط عمارت یامان ها نشستن که ژاندارمری میره اونجا، زلیخا با سرعت میره و میگه اتفاقی افتاده؟ دمیرو پیدا کردین؟ کمیسر میگه نه هنوز خبری نیست اومدیم بگیم جومالیو دستگیر کردیم ولی اون اسمش جومالی نیست.
همگی جا میخورن و میگن پس کیه؟ جومالی میگه کسیه به اسم دورموش کالجیه خودشو به اسم جومالی جا زده تا از طریق پدر اوزوم به عمارت نزدیک بشه. زلیخا میگه پس پدر اوزوم کجاست؟ کمیسر بهش میگه پدر اوزوم چند ماه پیش تو زندان فوت کرده. زلیخا میگه مرده؟ چجوری؟ واسه چی؟ کمیسر میگه چند ماه پیش بیمار میشه و از دنیا میره. اوزوم که از دور نگاهشون میکرد همه چیزو میشنوه و با ناراحتی به طرف اتاقش میره و شروع به گریه کردن میکنه. ثانیه نفرینش میکنه که با دل این بچه بازی کرده…