خلاصه داستان قسمت ۴۰۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۰۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۰۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۰۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مراسم ختم علی رحمت تکین شروع میشه و شروع به سخنرانی می کنه و میگه عمویم حکم پدرم را داشت برایم پدری کرد نه تنها فقط برای بچه‌های خودش بلکه برای تمام بچه ها، نه تنها به مردم چوکوروا بلکه به زمین چوکوروا هم خدمت کرد. علی رحمت تکین فقط پدر من نبود پدر همه شماها بود. خدا بهمون صبر بده چوکوروا بی پدر شد و به غم نشست. سپس شروع به گریه میکنه و از تن بی جان عمویش حلالیت می طلبه. سپس به چتین اشاره میکنه و مراسم تشییع را شروع می کنند و به سمت قبرستان حرکت می کنند. همه باحالی گرفته پشت سر تابوت به حرکت در میان. آنجا شیخ مراسم حلالیت و دفن را انجام می دهد و فکرت با چتین شروع به خاک کردن علی رحمت می کنند. لطفیه رو زمین میشینه و شروع به گریه میکنه که زلیخا و اطرافیانش سعی می‌کنند آرامش کنند. بعد از دفن کردن مهمان ها تسلیت میگن و میرن. لطفیه چتین را میبره تا فکرت با عمویش تنها باشه. فکرت شروع به گریه کردن و با عمویش درد و دل و می کند.

همه به عمارت یامان ها میروند. بتول میخواد پیش لطفیه بره که شرمین جلوشو میگیره و میگه از صبح پیشش بودی دیگه نمیخواد الان بری بیا اینجا واسم تعریف کن که مراسم دفن چه جوری بود! تشییع کردین؟ بتول به مادرش میگه یه خورده درک کن که الان تو چه موقعیتی هستیم، الان تکین مرده باید برم پیش لطفیه یکم خودتو ناراحت نشون بده شرمین میگه باید برای مرگ تکین هم ناراحت بشم؟ بتول بهش میگه حداقل تظاهر کن و با کلافگی به سمت لطفیه میره و ازش میخواد تا یه چیزی بخوره ولی لطفیه می گه چیزی از گلویم پایین نمیره. همان موقع فکرت وارد عمارت میشه و یک تخته بزرگی را که رویش را با کاغذ پوشانده در دست دارد و زلیخا را صدا می‌زند تا به همراهش به داخل عمارت بره. بتول و شرمین کنجکاو میشن که اون چی بوده؟ زلیخا از فکرت میپرسه این چیه؟ فکرت بهش میگه این تنها چیز با ارزشیه که برایمان مونده و وقتی کاغذ ها را برمیداره زلیخا میبینه که تابلوی نقاشی هولیاست.

زلیخا با دیدنش لبخند میزنه می‌گه عشق بزرگی داشتن مرگ آن ها را جدا کرد و خودش هم آنها را به هم رساند خدا کنه من و دمیر هم به هم برسیم. فکرت با ناراحتی به زلیخا نگاه میکنه و می‌گه هر جور که شده دمیر را پیدا می‌کنم و به هم میرسیم فکرت پیش لطفیه میشینه و بهش میگه خاله با زلیخا حرف زدی؟ لطفیه می‌گه آره بارها حرف زدیم اون بیچاره هم حالش بده از طرفی دمیر و از طرفی مرگ تکین داغونش کرده. فکرت میگه نه منظورم بعد از اومدن من از سوریه است، درباره دمیر حرف زدین؟ لطفیه می‌گه آره حرف زدیم بی تابه از بی خبری کلافه است، ایشالله به زودی خبرهای خوبی به گوشمان برسد تا کمی حال و هوای مان بهتر بشه. فکرت به لطفیه می‌گه راستیتش ماجرا اونجوری که من تعریف کردم نیست وقتی نامه را شهاب دید گفتش که تمبر جعلیه، یعنی نامه واقعی نیست. لطفیه که جا خورده به فکرت میگه چی میگی؟ یا خدا!!  فکرت با ناراحتی به لطفیه میگه یه نفر داره بد با ما بازی میکنه و تو فکر فرو میره.

بتول به آشپزخونه میره که میبینه ثانیه و گولتن در حال درست کردن حلوا هستند. بهشون میخواد کمک کنه که ثانیه میگه لازم نیست خودمون انجام میدیم. بتول به ثانیه میگه اومدم از طرف مادرم از تو عذدخواهی کنم ثانیه بهش میگه مهم نیست تموم شد و رفت. بتول بهش میگه هیچ کسی بهتر از من نمیدونه که چه زبون نیش داری داره. من خودم جرات نمیکردم دوستامو بیارم خونه و با مادرم آشنا کنم در واقع میترسیدم از زبونش، پس فکر کردین من واسه چی رفتم خارج از کشور برای درس خواندن ؟! واسه چی خارج از کشور عروسی کردم و به مادرم نگفتم که بیاد؟ به خاطر همین زبونش. به خاطر همین اومدم ازت عذرخواهی کنم ثانیه. پدرم به خاطر همین کاراش بود که ترکش کرد و رفت. ثانیه با شنیدن این حرفا آرومش میکنه و میگه عیب نداره بتول که دل ثانیه را بدست آورده بهشون تو پخش کردن حلوا کمک میکنه. ُبعد از رفتن بتول گولتن به ثانیه میگه چقدر این دختر ماهه، ثانیه میگه آره به خدا. کار خدارو ببین همچین مادری همچین دختری داره.

همه برای مراسم تکین تو حیاط عمارت جمع هستند و شهردار برایشان سخنرانی میکنه. وقتی هوا تاریک میشه فکرت به گوشه‌ای میره و به انگشتر عمویش نگاه میکنه و بهش میگه عمو جان چه جوری با نبودنت کنار بیام؟چه جوری عادت کنم که کنارم نیستی؟ بتول پیشش میره و به فکرت میگه خیلی عمویت رو دوست داشتی؟ فکرت میگه فقط عموم نبود پدرم بود همه چیزم بود هرکسی با یه چیزی امتحان میشه منم با بی پدری. بتول سعی می کنه دلداریش بده و آرامش کند. مهمت پیش زلیخا میره . زلیخا بهش می‌گه لطفیه خانم برام یه چیزی تعریف کرد که ذهنم مشغول شده. به تازگی به چکاب رفته بودند و دکتر از وضع قلب آقا تکین رضایت کامل داشته و تمام آزمایش هایش خوب بوده و این احتمال را میده شاید اتفاقی افتاده که باعث سکته کردن شده یا اینکه کسی کاری کرده. بتول برای اینکه خودش رو خیلی نزدیک به فکرت کنه باهاش همدردی میکنه و سرش رو شونه فکرت می زدم که فکرت جا میخوره. یک دفعه بارون شدیدی میگیره که فکرت بهش می‌گه بریم خونه برسونمت که خیس نشی.

که یکدفعه چشمش به زلیخا میافته که مهمت روی سرش کتشو گرفته و به داخل عمارت داره میره و عصبانی میشه. فکرت به بتول میگه خودت برو و به طرف عمارت میره. بتول حرص میخوره و فکرت وقتی وارد عمارت میشه لطفیه جلوشو میگیره و میگه اینجا عمارت زلیخاست با هر کسی بخواد میگرده هرکاری بخواد می کنه من و تو فقط اینجا مهمونیم پس زیاد اطراف زلیخا نگرد و خودتو تو کارهایش دخالت نده تا زمانی که خودش نخواسته. فکرت میگه ولی خاله جان من اصلا به این مرد اعتماد ندارم لطفیه با عصبانیت بهش میگه به تو چه؟ منو عصبانی نکن و میره. فکرت به سمت محل دفن عمویش میره و سرش را روی قبر گذاشته و گریه می کنه….

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا