خلاصه داستان قسمت ۴۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شرمین به فسون میگه شربت ریحون درست کنه شرمین ببره برای لطفیه خانم تا بتواند دلش را به دست بیاورد. فسون بهش میگه خوب فکری کردیا بعد از مرگ تکین فکرت پولدار ترین، خوشتیپ ترین جوون چوکوروا هستش همه دخترا و زن های جوان دوست دارند که فکرت بهشون نگاه کنه و باهاش باشند. شرمین از فسون میخواد که دعا کنه تا بتواند خوشبختی بتول را ببیند. سپس فسون را راهنمایی میکنه تا چه جوری شربت را درست کند و با هم دیگه به سمت حیاط عمارت میرن. ثانیه با دیدن شرمین که از دور داره میاد میگه باز داره مار افعی میاد معلوم نیست چه فکری تو سرش داره که برای خود شیرینی داره شربت میاره. گولتن با دیدن شرمین به ثانیه میگه زن داداش آرومتر یه وقت میشنوه! ثانیه بهش میگه خوب بشنوه حرف حق تلخه! جفتشون فاسدن. شرمین به لطفیه خانم میگه براتون شربت ریحون درست کردم، لطفیه میگه زحمت کشیدی دستت درد نکنه.

عزیز خانوم با دیدن شربت ریحون میگه وای حسن هم خیلی شربت ریحون های خوبی درست میکنه اومد بهش میگم حتما درست کنه. شرمین تعارف می کنه و میگه تا گرم نشده بخورین. لطفیه خانم تشکر میکنه و میگه خیلی خوشمزه شده شرمین از عزیز خانم میپرسه خوشت اومد؟ ولی عزیزخانم میگه اصلا هم خوشمزه نیست باید بیای از حسن یاد بگیری که تو برجک شرمین میخوره. فکرت به شرکت زلیخا میره تا با او حرف بزنه ولی وقتی میخواد وارد اتاق بشه منشی بهش میگه که زلیخا خانم نیستش فکرت میپرسه کجاست؟ منشی بهش میگه با آقا مهمت رفتن‌ جایی کار داشتند. فکرت با شنیدن اسم مهمت عصبانی میشه و ازش میپرسه کجا رفتند؟! لطفیه از شرمین میپرسه پات هنوز درد میکنه؟ شرمین میگه نه دیگه خیلی درد نمیکنه استخونه دیگه میشکنه خودش خوب میشه، این قلبه که باید مواظب باشیم نشکنه.

شرمین ادامه میده و میگه هر وقت یاد اون روز میفتم به خودم لعنت میفرستم که چجوری تونستم دل شما رو بشکنم لطفیه بهش میگه شرمین این موضوع تموم شد و رفت عذرخواهی کردی دیگه نمیخواد به یاد بیاری دوباره بعد از رفتن شرمین لطفیه به داخل عمارت میره و ثانیه پیشش میره و میگه لطفیه خانم این مار افعی را جدی نگیرین معلوم نیست چی تو سرش میگذره که برای خودشیرینی شربت برداشته آورده. لطفیه بهش میگه ثانیه من خودم دارم میبینم حواسم هست نمیخواد الکی نگران باشی نمیتونستم بیرونش کنم که گفتم شربت را میخوره و میره ثانیه آشپزخانه میره تا غذای عزیزخانم را گرم کنه. فادیک میاد و به لطفیه میگه یه خانم اومده و می‌گه با دمیر خان کار داره لطفیه بهش میگه بگو بیاد تو . وقتی اون خانم میاد داخل لطفیه بهش میگه چه کاری از دست من برمیاد تا براتون انجام بدم؟

خانم بهش میگه من می خوام با خود دمیرخان ملاقات کنم شرمین میگه دمیر خان خارج از شهر هستش و خانمش هم شب میاد اون زن با تعجب میپرسه خانمش؟ لطفیه میگه بله زلیخا. اون زن با خودش میگه زلیخا؟ و پوزخندی میزنه. لطفیه ازش میپرسه اگه کارتونو بگین شاید بتونم کمکتون کنم؟ ولی اون میگه کار من خصوصیه. لطفیه میپرسه خصوصی؟ یعنی چه کاری؟ فکرت با عصبانیت به سمت زمینهای شرکت میره و با خودش میگه مهمت کارا تو کی هستی؟ من اگه نقشه تو را نقش بر آب نکنم فکرت فکلی نیستم. زلیخا با مهمت کارا به زمین های شرکت رفتند تا زلیخا آن جا رو به مهمت نشون بده. آنجا با هم درباره زمین‌ها حرف میزنند و زلیخا بهش می‌گه باید این درخت هارو هم سمپاشی بکنن وقتش رسیده. مهمت می‌گه از همه چی سر در میاریا زلیخا میگه به مرور زمان یاد گرفتم. مهمت بهش میگه اهل استانبولی نه؟ زلیخا در جواب میگه آره استانبولی بودم ولی الان خودمو جزء اهالی چوکوروا میدونم.

فکرت از راه میرسه و از زلیخا می پرسد چیکار میکنین؟ زلیخا به فکرت میگه داشتم زمین ها رو به مهمت نشون میدادم. از اینکه آنهاها لقب آقا و خانم به هم میدن تعجب می‌کنه….و به مهمت می‌گه بهت اعتماد ندارم بگو واسه چی اومدی تو چوکوروا؟ به جای اینکه بالای سر کار خودت باشی چرا همش دور و بر زلیخا میچرخی؟ مهمت میگه مشکلت با من چیه فکرت یقه اش را می گیره زلیخا داد میزنه میگه فکرت بسه من مشکل زیاد دارم تو دیگه بسه بمیر نیست پدر بچه هام نیست نمی دونم می تونم ببینمش دیگه یا نه مرده است یازنده کجاست اصلاً این فشار برام بسته مهمت پیش عبدالقدیر میره که یکدفعه از زبان دستیار عبدالقدیر متوجه میشه که کشتن علی رحمت کار آنها بوده محمد حسابی جا میخوره و به سمت عبدالقدیر میره و ازش توضیح میخواد عبدالقدیر بهش میگه چاره ای نداشتم تکین از هویت تو باخبر شده بود آمده بود اینجا بر روی سر من اسلحه گذاشته بود و می خواست منو بکشه نمیدونستم باید چیکار کنم، باید یه تصمیمی میگرفتم.

مهمت هم میگه تو هم تصمیم گرفتی که جون یه آدم بیگناه را بگیری به همین راحتی!  مهمت عصبانی میشه و عبدالقدیر را تهدید می‌کند و بهش میگه اگه یک بار دیگه سرخود کاری انجام بدی خودت میدونی چی میشه سپس از تعمیرگاه بیرون میره. بعد از مدتی زلیخا با عصبانیت به خانه اش میره و یکراست به سمت اتاقش میره. لطفیه به دنبالش می رود تا ببینه چه اتفاقی افتاده ولی زلیخا میگه بعدا حرف بزنیم. بعد از چند دقیقه فکرت به عمارت میاد و از لطفیه میپرسه که زلیخا اومده یا نه؟ لطفیه میگه اومد به اصطبل رفته، فکرت به زلیخا میگه من اصلاً به مهمت اعتماد ندارم دمیر شما و بچه ها را به دست من سپرده.

زلیخا کلافه میشه و با عصبانیت ازش می خواد که تو کارهایش دیگه دخالت نکنه و خودش متوجه همه چیز هست میدونه باید چیکار کنه و از اصطبل میره. لطفیه که فالگوش وایساده بود همه حرف ها رو میشنوه و عصبی میشه. از فکرت گلگی میکنه و بهش میگه از وقتی که اومدیم اینجا به زور دارم حرف های کسایی رو میشنوم که سرشون به تنشون نمی ارزه ولی مجبورم ساکت باشم و به کسی چیزی نگم به تو هم نگفتم چون۳ برمیدارم و به هتل می رم تو هم زود تر میری دنبال یه خونه و از اینجا میریم تا بتوانیم دهان مردم را ببندیم..

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا