خلاصه داستان قسمت ۴۱۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۱۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۱۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۱۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

بتول با دستمال لکه روی پیرهن فکرت را پاک می کند و به چشمای همدیگه خیره میشن سپس همدیگه را می بوسند . فکرت و بتول به خانه می روند و شب را با هم میگذرونن. فردای ان شب، فکرت صبح زود از خواب بیدار میشه و تازه به خودش میاد، شروع میکنه به حاضر شدن تا از آنجا بیرون بزنه که بتول از خواب میپره و ازش میپرسه فکرت کجا؟ ساعت چنده؟ فکرت میگه سر صبحه تو بگیر بخواب من کار دارم، بتول ازش میخواد تا باهم صبحانه بخورند ولی فکرت میگه عجله دارم باید برم، بتول بهش میگه باشه پس کارت تموم شد خبر بده بریم یه ناهاری بخوریم فکرت میگه اون موقع باید برم سر زمین ها امروز کلا وقت ندارم و از اتاق بیرون میزنه. فکرت به شبی که گذشت فکر میکنه و به خاطرش خودشو سرزنش میکنه و از شدت استرسی که گرفته نمیتونه سوییچ ماشین را جا بزنه و از خودش میپرسه من چیکار کردم؟ چرا این کارو کردم؟ و میره.

بتول به اتاق زلیخا تو شرکت میره که زلیخا بهش میگه باید برات یه اتاق بگم ترتیب بدن بتول گفت همین جا خوبه میتونم کارمو بکنم و نیازی نیست ولی زلیخا میگه رو صندلی که نمیشه برای همین دستور میده که اتاق ارجان را خالی کنند تا بتول به اونجا بره و ارجان به طبقه بالا برود. بتول ازش میپرسه دیشب با فکرت چیکار کردید؟ کجا رفتین؟ سوالی نکرد درباره من؟ حرفی از من نزد؟ بتول میگه نه چطور؟ زلیخا میگه اخه باهم بحثمون شده درباره مهمت. بتول میپرسه مهمت؟ چرا؟ زلیخا میگه بهش اعتماد نداره میگه قصد و نیتی داره. بتول بهش میگه نه فقط حس خوبی به‌ مهمت نداره و نگرانه. زلیخا ازش میپرسه تو چی؟ تو هم اعتماد نداری؟ بتول میگه به نظر من کسی که نباید اعتماد کنه مهمته نه ما. اون حق امضاء داده بهتون، خیلی راحت میتونین کل شرکتو به نام خودتون بزنین زلیخا بهش میگه اینارو بهش گفتی؟ بتول میگه آره گفتم بهش.

مهمت پیش عبدالغدیر میره و بهش میگه نباید اونو (علی رحمت ) را میکشتی. عبدالقدیر میگه وقتی فهمیدم اون هویتتو فهمیده دیگه نتوستم تصمیم بگیرم و بعد به مهمت میگه حتما میخوای دیگه راهتو از من جدا کمی باشه اوستا. مهمت بهش میگه درباره ی این موضوع فکرمو می کنم و میره. عبدالغدیر بعد از رفتن مهمت حسابی عصبانی میشه و داد میزنه که آخه اگه به تو باشه که هیچی از یامان ها به ما نمیرسه. عبدالغدیر پیش همدستش میره تا دلخوری که پیش اومده را از دلش در بیاره. او بهش میگه داداش مهمت چش بود؟ با عصبانیت رفت! عبدالقدیر میگه ولش کن بابا هموز واسه مرگ تکین ناراحته سپس ازش میپرسه تو هنوز از دست من ناراحتی؟ داداشا که باهم قهر نمیکنن و با هم تصمیم میگیرن برن جایی و عشق و حال کنن . بتول پنهانی به اتاق ارجان میره و یه برگه را بر میدارد و زیر لباسش پنهان میکنه، همان موقع ارجان میاد و میگه بتول اومدی اتاقتو ببینی؟

بتول خودشو به مظلومی میزنه و میگه ارجان تو منو که مقصر نمیدونی؟ من خودم ناراحتم که چرا اتاقتو دادن به من. من راضی بودم اتاق کناری برم تا به تو نزدیک باشم نه اینکه تو بری طبفه بالا. بتول برنامه پرداخت داد که امضا کنه و ارجان گفت باید کنترل کنم بعد ولی بتول میگه به من اعتماد نداری؟ من کنترل کردم و ارجان هم گول می خورد و امضاء میکنه. ارجان بهش تعطیلات اخر هفته را یادآوری میکنه و میگه که آنتالیا هتل رزرو کردم بتول میپرسه آخر همین هفته؟ ارجان میگه آره، نمیدونم چجوری تحمل کنم که بتول هم میگه منم و از اتاق میره. فسون پیش شرمین میره و بهش میگه خیلی خوشحالم شوهرم رفت ماموریت، شرمین میگه همه باید یه شوهری مثل تو داشته باشن که هر از گاهی تنها بشن شوهرشون بره. انها در حال کیک خوردن هستن که شرمین میپرسه دلیل این کیک چی هست حالا؟ فسون میگه باید یه جشن کوچیک میگرفتیم که بتول عروس فکلی ها شده.

شرمین جا میخوره و میگه اینو از کجات درآوردی دیگه فسون؟ فسون بهش میگه باید دیشب اونارو میدیدی که تو کلوپ شهر چجوری بهم نگاه میکردن حتما یه چیزی بینشون هست. غفور توانست بالاخره راشد را راضی کند تا طلاهای فادیک را برداره و بفروشه تا کنار سد زمین بخره. غفور به بانک میره و حسابی‌ که تو بانک داشته را خالی میکنه و به سر قرار با راشد میره. راشد استرس داره و بهش میگه غفور نکنه پولمونو بخورن یا سرمون کلاه بزارن! پولم بپره فادیک منو میکشه. غفور میگه نترس و باهم میرن زمین میخرن. انها که کیفشون حسابی کوکه به عمارت میان که فسون و شرمین با دیدنشون میگن اینا چرا اینجورین؟ انقد خوشحالن؟ شرمین میگه اینا یه کاری کردن نکنه واقعا زمین خریدن؟ فسون و شرمین فهمیدن که تونستن غفور را گول بزنن خیلی خوشحالن و باهم میخندن. راشد به غفور میگه من خیلی هیجان زده ام من زمین خریدم الان، غفور میگه این تازه اولشه به من اعتماد کنی بیشتر هم میخری. غفور و راشد سر اینکه سند دست کی باشه بحث میکنن.

راشد میگه دست من باشه امنیتش بالاتره، غفور میگه چه فرقی داره دست کی باشه؟ من به خوبی مخافظت میکنم ازش که تو این کش مکش سند از وسط پاره میشه. آنها بعد از آروم گرفتن با هم به اتاق عزیز خانم تو عمارت میرن تا سند را اونجا بزارن و سپس زیر وسایل عزیز خانم تو یکی از کشوهایش قایم میکنن. انها وقتی با خوشحالی از عمارت بیرون میان با ثانیه و فادیک روبرو میشن که انها از دیدنشون تعجب میکنن و ثانیه میپرسه تو عمارت چیکار داشتین؟ انها خراب بودن شیر را بهانه میکنن و میرن. ثانیه به فادیک میگه اینا یه کاری کردن یه چیزیشون میشه. اون زن و دخترش اومدن دم دفتر دمیر وخواستن اخاذی کنن و گفتن که این ثروتمندا برای این که ابروشون نره هرچی بگی انجام میدن ، بعد داخل دفتر شدند و به منشی شرکت گفتند باید با دمیر صحبت کنند ، زلیخا اومد گفت که باید وقت بگیرید از منشی تا بعدا باهم صحبت کنیم ولی گفتند که درمورد دمیر ، برای همین زلیخا گفت بیا داخل ، وقتی اومدن داخل درمورد زن اول دمیر شروع به حرف زدن کردن…

 

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا