خلاصه داستان قسمت ۴۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
همان زنی که به تازگی سر و کله اش پیدا شده بود با یک نفر دیگه به عمارت یامان ها میاد و به زلیخا یه نامه نشون میده و میگه اومدم تورو با شوهرت آشنا کنم که بدونی چه آدمیه. زلیخا با دیدنش اول عصبانی میشه و میگه تو چه رویی داری مگه من تورو از عمارتم بیرون نکردم؟ آن زن بهش میگه این سری با دست پر اومدم تا بدونی شوهرت چه جور آدمیه زلیخا با خواندن نامه متوجه میشه که در زمانهای قدیم دمیر با فردی به اسم هلیا در ارتباط بوده و خودش رابطه را به هم زده. زلیخا با خواندن نامه ذهنش به هم میریزد، آن زن به زلیخا میگه تو تمام این مدت دمیر ماهیانه به من پنج هزار لیر پول میداد تا من این راز شو به کسی نگم حالا که شما ادعا می کنین دمیر نیست باید خودتون ماهیانه این پول را به من بدین تا من از این ماجرا به کسی چیزی نگم. ابتدا زلیخا نامه را از دست آن زن می گیرد و از آنجایی که با حق السکوت مخالف است بهش میگه من حتی یک لیر هم بهت نمیدم هر کاری دلت میخواد برو بکن اصلا برو کل چوکوروا را پر کن.
زلیخا با آن زن دعوا میکند و بعد از کمی بحث کردن دستور می دهد تا آن زن را از عمارت بیرون کنند.مهمت وقتی ماجرای دمیر و هولیا را فهمیده با عصبانیت پیش عبدالقدیر برمیگرده و بهش میگه همه نقش ها عوض شد. دلسوزی این وسط نیست همه چیزشون را به آتیش میکشم باید بمیره. به خاک سیاه بنشیند. و با هم دیگه شروع به کشیدن نقشه میکنند سپس مهمت برای اجرایی کردن نقشه هایی که با عبدالقدیر کشیده به شرکت یامان میرود و از منشی میخواد تا یک سری پروندهها را برایش بیاورد تا یک نگاهی بهشون بیندازد. منشی احساس خوبی ندارد و یک شک و دودلی نسبت به مهمت پیدا میکند ولی از اونجایی که مهمت از سهامداران شرکت است مجبور است که از دستورش اطاعت کند. بتول که از فروش قسمتی از زمین های دمیر به عبدالقدیر، ۳۰۰ هزار لیر به دست آورده به طرف خانه میره و به شرمین نشان می دهد. سپس شرمین با دیدن این پولها به شدت تعجب میکنه و از شدت خوشحالی زبانش بند می آید.
شرمین ازش می پرسه که این پولها از کجا؟ چه جوری اینا را به دست آوردی؟ بتول بهش میگه دارم طلبمونو ازشون پس میگیرم تازه این یک سوم از اون داراییهایی هست که باید بهمون پس بدن. شرمین انقدر خوشحال است که نمی تواند یک جا بند شود و به قول معروف در حال بال درآوردن است. شرمین از بتول میخواد که با این پول یه ماشین برایش بخرد بتول به شرمین میگه الان موقعش نیست و نباید به هیچ عنوان هم چنین کاری را انجام دهند چون احتمال داره که زلیخا بهشون شک کند و موضوع را بفهمد زلیخا که حسابی نامه ذهنش را درگیر کرده به لطفیه خانم میگه من نمیتونم اینجا بمونم باید به ازمیر بروم تا ببینم این پول یا کیست آیا این چیزهایی که تو نامه هست حقیقت دارد یا نه لطفیه زلیخا را آروم می کند و تلاشش را می کند تا از تنهایی به ازمیر رفتنش منصرفش کند و بهش میگه یکمی صبر کن تا فکرت بیاد و با او به ازمیر برو چون معلوم نیست اونجا چی در انتظارته و مسیر طولانی هست تنهایی خیلی سخته ولی از طرفی اصلاً دلش راضی نیست اما به ناچار قبول میکنه.
بتول با دیدن فکرت صدایش می زند تا باهاش صحبت کند و حالش را بپرسد ولی فکرت بهش هیچ توجهی نمیکنه و از اونجایی که به خاطر اتفاق هایی که بینشان افتاده پشیمان است یه جورایی از دستش فرار می کند. زلیخا به هتل شهر میره تا با همان زنی که به عمارتش اومده بود صحبت کنه. از پشت در یه صداهایی میشنوه که فال گوش می ایستد و می شنود که دخترش به آن زن میگه ای کاش نامه را بهش نمیدادی الان هیچ پولی دیگه ای نداریم ما حتی نمیتونیم از هتل بریم سپس زلیخا در اتاقشان را میزند زن با دیدن زلیخا شوکه میشه و حسابی جا میخورد زلیخا بهش میگه من فقط ۱۰۰۰ لیر آوردم اینم برای اینکه آدرسی از هولیا بهم بدی وگرنه هیچ راغب نیستم برای چیز دیگه ای بهت پول تا جایی هم که من فهمیدم هیچ پولی نداری که حتی بتوانی از هتل بیرون بریم تصمیم با خودتونه آن زن و دخترش وقتی سبک سنگین میکنن متوجه میشن که هیچ راه دیگه ای ندارن جز قبول کردن هزار لیر در ازای دادن آدرس از هولیا.
زلیخا با گرفتن آدرس بهش میگه امیدوارم که آدرس اشتباه نباشه و منو بازی نداده باشی چون اون موقع دیگه آدم های من حتی نمیزارن زنده پاتونو از این هتل بیرون بذارین. لطفیه خانم با ثانیه تصمیم گرفتند تا برای شادی روح علی رحمت تکین بین آدم های نیازمند و محتاج خیرات پخش کنند لطفیه توانسته زلیخا را راضی کند تا آمدن فکرت صبر کند. زلیخا که مثل سیر و سرکه در حال جوشیدن است به فکرت زنگ می زند تا ببیند کی میاد ولی از اون جایی که فکرت جواب نمیده به شرکت زنگ میزند. آن جا بهش خبر میدن که به مزرعه رفته و شب هنگام برمیگرده.
زلیخا دیگه نمیتونه طاقت بیاره و بلند میشه تا خودش تنهایی به ازمیر بره زلیخا فادیک را صدا میزنه و ماجرای رفتنش را به ازمیر بهش میگه و عدنان را به دستش می سپارد و بهش میگه هر وقت لطفیه خانم اومد خبر رفتن من به ازمیر را بهش بده و بهش بگو که نگران من نباشه من سریع برمیگردم. خودش به سمت ازمیر حرکت میکنه شرمین که دیگه طاقت نداره با فسون به نمایشگاه ماشین عبدالقدیر میرن تا ماشین بخرند. از بین آن همه ماشین یه ماشین امریکایی چشم شرمین را حسابی میگیره عبدالقدیر آنجا وقتی شرمین را میبینه به خاطر اینکه مادر بتول است و برای اجرای نقش هایشان به این دو نفر احتیاج دارند به استقبالشان می رود و به شرمین میگه نمایشگاه ماشین متعلق به خودتونه بدون در نظر گرفتن قیمتشان هر کدوم و دوست دارین بردارین…