خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۴۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۴۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

هان که به شدت عصبانیه به ناجی می گوید: «من نمیدونم که از کجا از کدوم جهنم پاشدی اومدی اینجا و چجوریه که این همه چیز درباره خانواده ما میدونی ولی گورتو گم میکنی و از اینجا میری همونجایی که ازش اومدی. دیگه هم صدای اون کلارینتو در نمیاری و نمی شنوم! » ناجی مثل همیشه لبخند می زند و می گوید: «اینجوری حیفه. خواهرت خیلی ناراحت میشه اینجوری، وقتی که بفهمه صدایی که خیلی دوست داره را درباره اش اینجوری میگی! » و دستش را روی عکس صفیه می کشد و با لبخند می رود. هان که خیلی عصبانی شده از دستش عکس را با حرص برمیدارد و میخواد بره که همان لحظه  اینجی بهش زنگ میزند و بهش میگوید تا برای شام دور هم دیگه جمع شوند. اینجی و اسرا تو رستوران نشستند که یکدفعه هان پیش آنها می رود. اسرا که خبری از اومدن کسی نداشت جا میخورد و با دیدن هان اخم می کند. اسرا سر صحبت را درباره گلبن پیش می کشد و به هان میگوید که باید برای مداوا شدنش به بیمارستان ببرینش‌. هان بهش میگوید که مطمئن باش که دیگه گلبن نه به تو نه به هیچ کس دیگه ای صدمه نمی زند. هنوز خیلی نگذشته که اسد هم به جمع آنها اضافه می شود. اسد مثل همیشه از دیدن اسرا خوشحال نمی شود.

اینجی که میبیند جو چقدر سنگین شده بهشون می گوید: «واقعا بچه ها دلتون واسه این جمع شدنمون تنگ نشده بود؟ که مثل قبلنا با هم بگیم و بخندیم و نقشه بکشیم؟ » همه ی آنها حرف های اینجی را تایید می کنند و سعی می کنند مثل قبلا باهمدیگه باشند. همان لحظه یه شماره ی ناشناس با اینجی تماس میگیرد که هان با دیدن شماره توجهش جلب می شود. اینجی به بهانه صحبت کردن جمع را ترک می کند. هان که کنجکاو شده به دنبالش می رود تا بفهمد ماجرا از چه قراره. پشت خط اینجی خریدار ماشینش است که باهم قرار میزارن تا هم ماشین را ببیند هم رو در رو باهم صحبت کنند. هان که احساس کرده، اینجی داره دروغ میگه ذهنش درگیر شده.داسد موقع برگشت به اسرا می گوید که به خانه اش می رساند. تو مسیر اسد میفهمد که اسرا اصلا رانندگی بلد نیست، به خاطر همین بهش میگه بیا پشت فرمون بشین بهت یاد بدم اسرا هم خوشحال می شود و قبول میکند. فردای آن روز هان با اینجی تماس میگیرد که قبل از رفتنش برسانتش که اینجی بهش میگه من راه افتادم دیگه نزدیک رادیوام و تماس را تمام می کنند. هان که از دور تو کوچه  اینجی را داشته میدیده شکش بهش دوبرابر میشه و تعقیبش می کند. اینجی سر قرار میرسد و آن مرد سوار ماشین اینجی میشه و درباره ماشین حرف میزنند که هان وقتی آنها را میبینه طاقت نمیاره و با تمام خشمی که داره به طرف آن مرد حملا میکنه و یقه اش را میگیرد و بهش میگه تو کی هستی؟ تو با زن من چیکار داری؟ اینجی که ترسیده، وحشت زده فریاد میزند و جلوی هان را میگیرد.

آن مرد که حسابی عصبی شده به هان می گوید که چی میگی تو آقا؟ من واسه دیدن و خرید ماشین اومدم و میرود و بهش میگه شکایت میکنم ازت. اینجی که خیلی ناراحت شده نگاهی متاسفانه به هان میکند و میرود‌. هان برای عذرخواهی دنبال اینجی می رود و بهش میگه که چرا هیچی از فروش ماشینت بهم نگفتی؟ چرا بهم نگفتین که پول لازم داری؟ اینجی برمیگرده و بهش میگه دقیقا به خاطر همین بهت چیزی نگفتم و میره‌. صفیه با بغض و ناراحتی نامه هایی که ناجی واسش نوشته بود را نگاه می کند و به اجبار پاره می کند…. شب وقتی هان به خانه میرود میبیند که اینجی تو راهرو منتظرشه. اینجی با چشمانی پر از اشک بهش میگه، من عاشق کسی شدم که همه ی دوران بچگیش مثل خودم بوده، همون کسی که سعی می کرد قلبشو از همه ی خارها و بدی ها دور نگه داره‌‌، تو همونی؟ هان بهش می گوید: «تو فقط همون چیزهایی را دیدی که میخواستی ببینی. » اینجی بهش می گوید: «یعنی اشتباه دیدم؟ » هان میگه: «توی رادیو اون روز میگفتی که آدم به طرف راه هایی که قبلا از همونجا عبور کرده منحرف میشه با این که باز میدونه اون راه اشتباهه. من از تاریک ترین راهی که میتونی فکرشو بکنی دارم میام و تو تنها روشنایی زندگی منی…تنها امیدی که دارم تویی حتی اگه یه روز بری و دیگه نباشی من حتی دیگه جلومم نمیتونم ببینم. »

اینجی با شنیدن این حرفها هان را در آغوش می گیرد و هان ازش میخواد که شب پیشش بمونه. » اینجی بهش می گوید: «من یه بار اومدم پیشت واسم بس بود. نمیخوام دیگه خواهرت ماجراها درست کنه. » هان بهش می گوید: « اعتماد کن بهم و باهام بیا. » از آنجایی که هان یه اتاقک دونفره واسه خودشون درسته کرده، اینجی را به پشت بام می برد و بهش نشان میدهد. اینجی با دیدن اتاقک خیلی ذوق زده می شود. هان شب را نمی تواند بخوابد و یاد گذشته می افتد. همان موقعی که مادرش نامه ای نوشته بود و به هان داد تا به ناجی ببرد بدهد و بگه از طرف صفیه است. هان هم همان کار را میکند و ناجی با خواندن نامه، ناراحت می شود و برای همیشه می رود. هان متوجه می شود که ماجرا از چه قرار بوده، پیش مادرش میرود و میگه: «من میدونم چیکار کردی! میرم همه چیزو به آبجی میگم. » مادرش بهش میگه: «اگه بری بهش بگی اون ازدواج میکنه و واسه همیشه میره! چون عاشقه. هیچ وقت هم برنمیگرده… »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا