خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در حالی که حیات با استرس منتظر آمدن عرب هاست، چائلا به مورات زنگ می زند و خبر می دهد که عرب ها نتوانسته اند برای جلسه امروز خودشان را برسانند. مورات عصبانی شده و می گوید که دیگر با آنها همکاری ای نخواهد داشت. حیات وقتی از بابت عرب ها خیالش راحت می شود، رو به مورات کرده و می گوید: «به جای عصبانیت میتونیم از این طبعیت لذت ببریم. » مورات هم می گوید: «واسه یه امروز من رئیست نیستم. شما گفتن رو هم میذاریم کنار… » و پیشنهاد می دهد تا چند مسابقه با هم بدهند تا در آخر هرکس که برنده شده اجازه دارد هر سوالی که دلش می خواهد از بازنده بپرسد. حیات هم قبول می کند. همین که هردو سوار قایق شده و به راه می افتند، مورات فورا لباس هایش را در می آورد و داخل دریا پریده و به سمت ساحل شنا می کند. حیات فریاد می زند :«اما من لباس اضافه با خودم نیاورده بودم این انصاف نیست.. » مورات در حالی که می خندد به ساحل می رسد. کمی بعد حیات با دیدن صدف های خوراکی به مورات پیشنهاد می دهد تا هرکس صدف بیشتری خورد برنده است. هردو شروع به خوردن می کنند و حیات در این مرحله برنده می شود. بعد هم کنار دریا شروع به پرت کردن سنگ می کنند که باز حیات در این مرحله برنده می شود…
کمی که می گذرد مورات با دیدن رستوران ساحلی، به حیات پیشنهاد می دهد تا آشپزی بکنند و می گوید: «باید خودتو خوب تو آشپزی نشونم بدی! » حیات بدون فکر کردن می گوید: «چرا مگه میخوای عقد کنی؟ » مورات برای لحظه ای خیره به او می ماند و بعد بحث را عوض کرده و به راه می افتد. حیات از اینکه بدون فکر کردن باز هم حرف زده خودش را سرزنش می کند. مورات با پختن ماهی خوشمزه ای این مرحله را برنده می شود. حیات می گوید حالا که مساوی شده اند باید مرحله آخر را که برنده را مشخص می کند انجام بدهند. مورات هم پیشنهاد تخته نرد می دهد. آنها به سمت قایق می روند و حیات بدون این که چیزی از بازی متوجه بشود بالاخره طاقتش تمام شده و به مورات می گوید: «باشه تو بردی! » و از جایش بلند می شود که ناغافل داخل دریا می افتد. مورات به او می خندد و بعد متوجه می شود که حیات شنا بلد نیست و برای نجاتش داخل آب می رود. حیات ترسیده خودش را به او می چسباند و مورات می گوید: «تا من اینجام نباید از چیزی بترسی.. » دیدم به در خانه ی سونا می رود و سراغ حیات را می گیرد. سونا در را باز می کند و دیدم با دیدن اون با شک و تردید خیره نگاهش می کند. بعد از این که حیات خودش را خشک کرد و لباس های اضافی مورات را پوشید، مورات روبروی او می نشیند و می گوید: «حالا نوبت جایزه ی برنده ست… میخوام بدونم بزرگترین دروغی که تا به حال گفتی چی بوده؟ »
حیات مضطرب به او نگاه می کند و بعد می گوید: «مورات من اون ادمی که تو میشناسی نیستم.. » مورات با تردید نگاهش می کند و درست وقتی که حیات می خواهد همه حقیقت را بگوید، سونا به او زنگ زده و می گوید که فورا خودش را به خانه برساند. حیات هم با اوردن بهانه ی این که پدرش مریض است، از مورات می خواهد تا او را به خانه برساند. سونا به دیدم توضیح می دهد که او و حیات در واقع دختر عمو هستند و پدرهایشان به خاطر علاقه ی زیاد به مادربزرگشان، اسم هردوی انها را سونا گذاشته اند! دیدم فورا حرف او را باور می کند! کمی بعد وقتی مورات، حیات را به خانه می رساند، دیدم از پنجره آن دو را می بیند و وقتی حیات وارد خانه می شود، دیدم سعی می کند جلوی ناراحتی اش را بگیرد و به خاطر رفتارهایی که با حیات داشته از او معذرت خواهی می کند. حیات با اینکه زیاد او را قبول ندارد اما چیزی هم نمی گوید. دیدم به محض خارج شدن از خانه با خوشحالی به خودش می گوید: «باید جایزه بهترین بازیگر رو به من بدن! » و به شخصی به اسم جنک زنگ زده و از او درخواست کمک می کند. وقتی حیات به خانه می رسد به دخترها در مورد این که اصلا دوست ندارد به مورات دروغ بگوید، می گوید.
آصلی به او پیشنهاد می دهد تا زودتر همه حقیقت را بگوید اما ایپک می گوید: «اگه جای مورات بودی با شنیدن حقیقت بعد از این، چیکار میکردی؟ » حیات با ناراحتی به فکر فرو می رود. تمام فکر و ذکر مورات روزی است که با حیات گذرانده. او وقتی به خانه می رسد با دوروک مشغول صحبت می شود. دوروک بین صحبت هایش می گوید که پدرشان با کمال همان پدر سونا بیرون رفته است. مورات با شنیدن این خبر و دروغی که حیات به او گفته متعجب و عصبی می شود. در شرکت حیات با ذوق زیادی کنار قهوه ی مورات کیکی که خودش پخته را هم می گذارد و به اتاقش می برد و از او به خاطر دیروز تشکر می کند. مورات اصلا به او روی خوش نشان نمی دهد و می گوید: «دیروز موند تو گذشته. دیگه نمیخوام حرفی درموردش بشنوم. برگرد سرکارت. » حیات ناراحت شده و مورات می پرسد: «راستی حال پدرتون چطوره؟ » حیات می گوید: «خوبه. فشارش افتاده بوده اما خوبه.. » و از اتاق بیرون می رود و شروع به گریه کردن می کند. اما بعد خودش را کنترل کرده و می گوید: «من گریه نمیکنم تا اون کثافط خوشحال نشه. »