میترا محمدزاده خواهر نوید محمدزاده کیست؟ + اینستاگرام

در این مطلب از جدولیاب ، توضیحاتی درباره میترا محمدزاده خواهر نوید محمدزاده ، بازیگر سینما و تئاتر خواهیم داشت! با ما همراه باشید. شاید برایتان جالب باشد که بدانید خواهر نوید محمدزاده ، بازیگر سینما و تئاتر و برنده دو سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد جشنوارهٔ فیلم فجر و همچنین تندیس بهترین بازیگر مرد جشن حافظ، یک سخنران انگیزشی می باشد!

اما دربار میترا محمدزاده بد نیست بدانید وی برای رسیدن به اهداف و آرزوهای بزرگ خود، هیچ گاه دست از تلاش بر نداشته است و جا نزده است! او می گوید: رسیدن به رویاها در واقع یک شروع جدید و دوباره متولد شدن است! در این لحظات، نمی‌ توانید انرژی را از خودتان بگیرید. بعضی‌ ها می‌ گویند که انگیزه برای رسیدن به هدف خود ندارم! اما وقتی که چشمان خودتان را می‌ بندید و لحظه‌ ای را تصور می‌ کنید که به هدف خودت رسیده‌ اید، همین کافیست.

شروع عادت‌ های جدید سخت است! ولی وقتی برای آن انگیزه داشته باشید، به آن می‌ رسید و حالتان خوب می‌ شود. این همان سوخت ماشین است. نلسون ماندلا می‌گوید: مهم نیست که آهو باشید یا شیر. آهو هر روز می‌ داند که بالاخره طعمه شیر می‌ شود، ولی با این وجود، باز هم ادامه می‌ دهد. آهو از دویدن نمی‌ ایستد!

وی در مصاحبه ای درباره زندگی خود می گوید:

من دیپلم خود را در زمان جنگ و به روش خودخوان گرفته بودم! ایلام شهری بود که معلمان تمام جنگ در بمباران‌ ها بودند و کسی نمی‌ توانست به عنوان معلم وارد این شهر شود و تدریس کند. آموزش و پرورش همیشه این دغدغه را داشت که معلم‌ ها را به خصوص برای ما بیاورد. من خواهر دوقلویی به اسم مینو و یک خواهر بزرگ تر دارم! رشته ما تجربی بود.

در ایلام و دیگر شهرهای مرزی جنگ‌ زده، معلمی نمی‌ رفت که جان خودش را در خطر بیندازد، چون به هر حال زمان جنگ بود و شرایط لازم فراهم نبود. بنابراین ما مجبور بودیم که از رشته تجربی به رشته انسانی تغییر رشته بدهیم و خودمان درس بخوانیم. در نتیجه این که خودمان درس بخوانیم و دیپلم بگیریم، بسیار سخت بود! در آن زمان قبول شدن در کنکور واقعا کار دشواری بود. بایستی از سطح دانش بالایی برخوردار می‌ بودیم تا بتوانیم آن امتحان را پشت سربگذاریم.

برای من بسیار مهم بود که یک فرد تحصیلکرده باشم. اطرافیان و خانواده تأثیر زیادی بر روی من می‌گذاشتند. پدرم تحصیلکرده بود، ولی بیشتر از شوهر خاله‌ ام تأثیر گرفتم. ایشان دکتر علی محمد خلیلیان بودند. ایشان دکترای خود را از ایتالیا گرفته بودند؛ هر وقت از ایتالیا می‌ آمدند یا هر وقت تهران به خانه او می‌ رفتیم و کتابخانه‌ اش را می‌ دیدم، با خودم می‌ گفتم: من هم باید کتابخانه خصوصی داشته باشم.

جرقه رویاهای من زمانی زده شد که در ۱۷ سالگی باید کنکور دو مرحله‌ ای می‌ دادم. این موضوع به سال ۱۳۶۴ شمسی برمی‌ گردد! در آن زمان که مصادف با دوران جنگ بود، پذیرفته‌ شدن در دانشگاه کار سختی بود. من در دانشگاه قبول شدم. از خوشحالی بسیار ذوق کرده بودم! به خانه آمدم و با هیجان گفتم که در دانشگاه قبول شده‌ ام.

اما بزرگترها برای من تصمیم گرفتند که ازدواج کنم! در آن زمان من ۱۸ ساله بودم. آن موقع، ازدواج کردن واقعا برای من سخت بود. نمی‌ خواستم و می‌ گفتم می‌ خواهم به دانشگاه بروم. شرط ازدواج خود را هم این گذاشتم که به دانشگاه بروم! از همسرم که پسر عموی من نیز است، خواستم به صورت کتبی بنویسد که به من اجازه رفتن به دانشگاه را در طول زندگی خواهد داد.

رفتن به دانشگاه شده بود شور و اشتیاق من تا توان ادامه دادن داشته باشم. من کرج ازدواج کردم و برای زندگی به ایلام رفتم! یعنی در واقع اولین مهاجرت زندگی من بود. جایی که حتی یک کلمه کردی بلد نبودم. سال‌ ها و ماه‌ ها طول کشید تا من کردی یاد بگیرم و با محیط کردنشین آنجا و آداب و فرهنگ خاص کردی آشنا شوم.

شب‌ ها که چشمانم را می‌ بستم، خودم را رو به روی در دانشگاه تهران تصور می‌ کردم که در حال وارد شدن به آن هستم. همین به من انرژی خاصی می‌ داد که دوباره بلند شوم و در بمباران‌ ها و شرایط سخت دوام بیاورم. در جریان بمباران بود که اولین فرزند خود را که چند ماهه باردار بودم، از دست دادم! شرایط بسیار سختی بود.

بالاخره در سال ۱۳۷۲ شمسی توانستم به رویای خود برسم! دانشگاه قبول شدم. همسرم من را حمایت کرد. دانشگاه من اراک واحد محلات بود. من طی هفت ترم و با معدل الف فارغ التحصیل شدم. آنقدر شوق و ذوق داشتم که پسر ۵ ساله‌ ام را با خودم می‌ بردم. وقتی برای رسیدن به یک هدف شوق دارید، لذت لحظه رسیدن به آن، حالتان را خوب می‌ کند.

در سال ۱۳۷۵ شمسی از دانشگاه محلات فارغ‌ التحصیل شدم. بعد از فارغ التحصیلی از این جا به بعد بایستی همسرم را راضی می‌ کردم که به من اجازه رفتن به سرکار را بدهد. واقعا سخت بود! چون دیگران می‌ گفتند که او همه چیز دارد، اما همسرش می‌ خواهد سرکار برود که حتما از روی نیاز است. به هر حال فرهنگ ما به صورتی است که مرد، خانواده را به لحاظ مالی پشتیبانی می‌ کند و بسیار سخت است که همسر او سر کار می‌ رود. چون دیگران فکر می‌ کنند از روی نیاز است! با این حال، من همیشه دنبال موقعیت اجتماعی می‌ گشتم و معتقد بودم که یک زن باید موقعیت اجتماعی داشته باشد.

با شرایط سخت در موسسه تحقیقات مهرشهر کرج قبول شدم. این بعد از معلمی در نهضت سوادآموزی دومین شغل من به حساب می‌ آمد. حالا من باید در تهران کار می‌ گرفتم. باید هفت خوان رستم را طی می‌ کردم. این یک شروع و جهش و ثابت کردن دوباره برای من بود که نشان دهم بله توانستم. من در دانشکده روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی کار می‌ کردم. مسئول قسمت تحصیلات تکمیلی آنجا بودم و با گروه روانشناسی آن، خانم دکتر فردوسی عزیز، خانم دکتر لادن منصور و خانم دکتر عارفی و آقای دکتر حمیدرضا پوراعتماد کار می‌ کردم. همه این افراد عزیزان من در دانشکده شهید بهشتی بودند و من هنوز به تک تک آنها ارادت خاصی دارم.

آقای دکتر محمد حسن پرداختچی که من واقعا مدیون ایشان هستم. ایشان به من گفتند: برو، ادامه بده، چون می‌ توانی.

دو نفر نقش اصلی در زندگی من داشتند که من شروع موفقیت خود را مدیون آنها هستم. آقای دکتر محمدحسن پرداختچی در آن زمان رئیس دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی بودند. ایشان پدر منابع انسانی ایران هستند. ایشان به من گفتند: تو می‌ توانی بروی.

او در شرایط سختی این موضوع را به من گفت.

خداوند در سال ۱۳۶۸ شمسی پسرم مهرزاد را به ما عطا کرد در واقع او فرزند سوم ما بود که سال ۲۰۰۵ میلادی به دنیا آمد. در آن شرایط که فرزندم را از دست داده بودم، دیگران به من می‌ گفتند یک فرزند دیگر به دنیا بیاور تا حالت خوب شود و زندگی‌ ات عوض شود و روابط زناشویی بهتری با شوهر خودت داشته باشی. من فرزند سوم خود را در همان شرایط سخت به دنیا آورده بودم. دخترم وقتی به دنیا آمد، فوت کرد و من دچار افسردگی شدیدی بعد از زایمان شدم. درست در همان شرایط سخت که در بیمارستان شهید زرگنده بودم. آقای دکتر به همراه همکاران دیگر دانشکده بسیار لطف کردند و به ملاقات من آمدند و گفتند: این بچه از بین رفت. تو می‌ خواستی درس بخوانی، این بچه را برای شوهرت آوردی. برگرد سر درست چون تو می‌ توانی.

آنموقع دانشجوی دانشگاه پیام نور در مقطع فوق لیسانس، رشته برنامه‌ریزی درسی بودم.

همیشه آرزو داشتم که دکتر شوم! قبول شدن در رشته پزشکی در کنکور دو مرحله‌ ای به من انرژی می‌ داد. با خودم می‌ گفتم داری تمام می‌ شوی، اما دکتر نشدی! همیشه به بچه‌ ها می‌گفتم می‌ خواهم خارجی حرف بزنم. جالب است که نمی‌ دانستم خارجی یعنی انگلیسی! همیشه می‌ گفتم می‌ خواهم خارجی حرف بزنم چون کتاب‌ های دایی علی را روی میز کارش دیده بودم که به زبان انگلیسی بود.

تصمیم گرفتم که برای تحصیل به مالزی سفر کنم. روزی که به همسرم گفتم می‌ خواهم از ایران بروم و کار جدیدی را شروع کنم. در آن زمان تَن و صدایم می‌ لرزید. حتی پیش می‌ آمد که یک هفته نمی‌ توانستم غذا بخورم، چون نمی‌ دانستم حرفم را چطور بگویم که دل کسی را نشکنم! اعضای خانواده فقط تعداد انگشت شماری می‌ دانستند که من می‌ خواهم بروم.

از خانواده همسرم، فقط داماد خواهرشان در جریان بود. می‌ خواستیم بگوییم تور سه کشور گرفته‌ ایم، چون تعطیلات عید به آنجا می‌ رفتیم. حالا فکر کنید در فرودگاه هستید و شرایط سختی را پشت سر گذاشته باشید! از جمله این که همسرتان را راضی کنید. به سختی با خانواده خداحافظی کردیم. از پله برقی بالا رفتیم، مهرزاد که گذشت، نوبت من که شد پچ پچ‌ ها شروع شد. آنجا فهمیدم که من را ممنوع‌ الخروج کرده‌ اند! چون اینقدر هضم موضوع رفتن من برای خانواده همسرم سخت بود! این که عروسشان از کشور خارج شود. چون نمی‌ دانستند حالا باید به مردم چه بگویند. آن لحظه که بسیار وحشتناک بود. در آن زمان بیمار بودم و دارو مصرف می‌ کردم. فشار زیادی بر روی خود احساس می‌ کردم و نمی‌ توانستم نفس بکشم.

شوهرم که به من گفته بود در چک سفید هر رقمی که می‌ خواهی بنویس، اما نرو! گفتم می‌ خواهم بروم، چون همه چیز تمام شده است. چنین سختی در زندگی خود ندیده بودم. آسان نبود. ده سال طول کشید تا آنها را ببخشم. شور و اشتیاق داشتم. این که ببخشم و رها شوم. نمی‌ خواستم اسیر افکار درونی شوم و این که همیشه با حرف مردم زندگی کنم.

بالاخره با هر زحمتی که بود بازگشتم. همسرم واقعا زحمت کشید! از رضا واقعا سپاسگزام چون به من کمک زیادی کرد. او از جریان ممنوع‌ الخروج شدن من حقیقتا خبر نداشت. یک ماه طول کشید، اما بسیار سخت بود. به مالزی و سراغ پسرم رفتم! آنجا شروع تازه زندگی من بود.

دنبال این بودم که ببخشم! سفر درونی من از آنجا شروع شد. من با مدیتیشن، هندو و خواندن انگلیسی در دانشگاه توانستم به اینجا برسم. من دوباره دانشگاه رفتم، در حالی که انگلیسی بلد نبودم. فوق‌ لیسانس خود را با معدل A گرفتم. چند مقاله از پایان‌ نامه خود منتشر کردم.

برای سخنرانی بین‌ المللی به ژاپن رفتم. تحقیقات علمی زیادی انجام دادم. در مورد رابطه شخصیت و سبک یادگیری خیلی کار کردم. همان ترم در مالزی در مقطع دکترا پذیرفته شدم. در مورد رفتار سازمانی کارهای زیادی انجام دادم و همزمان با ایران ارتباط داشتم. همچنان روش من آزمون و خطا بود تا به آرامش دست پیدا کنم.

پسرم در دانشگاه ونکوور پذیرش گرفت و من هم سال ۲۰۱۱ میلادی به عنوان محقق همراه پسرم به آنجا رفتم. باز هم به زندگی دانشجویی خود ادامه دادم. دوست دارم همیشه این را بگویم که یک چیزی داشتم که هر روز به من شور و اشتیاق می‌دهد. این که هر روز بنویسم و اهداف خود را مرور کنم.

اینکه برای چه به کانادا آمدم؛ من همیشه board vision های خود را عکس دکتر می‌ گذاشتم. با این که دارم دومین مدرک دکترای خود را در رشته مدیریت منابع انسانی، رهبری مثبت می‌ گیرم. این که درس می‌خوانم به کنار، دوست ندارم خودم را با تحصیلات و مدارک به دیگران معرفی کنم. می‌ خواهم خودم را به عنوان یک زن مستقل نشان بدهم. این که اگر من می‌توانم، پس شما هم می‌ توانید.

میترا محمدزاده در اینستاگرام

https://www.instagram.com/mitra.mohamadzadeh.speaker

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا