تاریخچه مکتب رومانتیسم انگلیسی و رومانتیسم آلمانی
پیش از رومانتیسم، ابتدا صفت «رمانتیک» بود که کمکم در قرن هفدهم میلادی در بیشتر زبان های اروپایی بر سر زبان ها افتاد. این صفت که از کلمه ی لاتینی رومانتیکوس برگرفته شده بود به داستانهایی گفته میشد که به زبان های عامیانه ی اروپا (و نه به زبان لاتین) نوشته شده باشند، در شیوه ی نوشتار نو باشند و از قوانین کلاسیک پیروی نکنند. در آن زمان که ادبیات [و هنر] بر پایه ی عقل گرایی استوار بود اثر رمانتیک چیزی بود «عجیب و غریب، هوس باز و دروغ پرداز». صد سال بعد، و ابتدا در انگلیسی و آلمانی، این واژه بار معنایی مثبت یافت و برای نشان دادن «زیبایی و دلانگیزی» یک اثر به کار رفت.
کمی بعد در فرانسه به این مکتب نو که تازه داشت پا میگرفت نام رومانتیسم داده شد، برخی نیز به پیروی از استاندال از معادل ایتالیایی کلمه رمانتیسیسم استفاده کردند، اما هرگز توضیح بیشتری دربارهٔ آن ندادند. مادام دو استال اثری را رومانتیک میدانست که «به نحوی به داستان های شهسواری وابسته باشد.» گوته آن را در برابر واژه ی کلاسیک به کار میبرد.
از منظر او رمانتیک هر چیزی بود که بیمار است و کلاسیک در برابر آن سالم است. در اروپای قرن هجدهم، رومانتیسم به گسترهای از آثار اشاره داشت که ویژگی های گوناگونی داشتند اما در نهایت همه بیانگر حالت روحی خاص آن دوره بودند.
رومانتیسم انگلیسی
در سده ی نوزدهم انسان گرایانی مانند شاعر و مقالهنویس انگلیسی متیو آرنولد واژه ی فرهنگ را برای ارجاع به آرمان های پالایششده برای افراد بشر که به بهترین نحو در جهان اندیشیده و گفته شده است به کار برد. این مفهوم از فرهنگ با مفهوم آلمانی بیلدونگ (به آلمانی: Bildung) قابل مقایسهاست: «… فرهنگ جستجوی کمال مطلق از طریق ابزارهای فهم درباره ی همه ی چیزهایی است که به انسان بستگی دارد؛ بهترین چیزی که در جهان اندیشیده و گفته شدهاست”.
در عمل، فرهنگ به یک آرمان ممتاز و نخبه گرایانه بازمیگشت و با فعالیتهایی مانند هنر، موسیقی کلاسیک و آشپزی اشرافی همراه بود. از آنجا که این اشکال فعالیتها با زندگی شهری عجین شده بود، فرهنگ با تمدن بازشناسی میشد. منظر دیگر جنبش رومانتیک دربردارندهٔ علاقه به فولکلور یا موسیقی محلی بود که به بازشناسی فرهنگ غیر نخبگان انجامید. این تمایز اغلب به عنوان چیزی تلقی میشد که فرهنگ عالی را که عمدتاً به گروه اجتماعی حاکم مربوط است از فرهنگ پست جدا میکند. به عبارت دیگر، ایده ی فرهنگ که در اروپای سدهٔ هیجدهم و اوایل سدهٔ نوزدهم توسعه یافت نابرابریهایی را در جوامع اروپایی منعکس میکند.
ماتیو آرنولد فرهنگ را در مقابل آنارشی یا هرج و مرج قرار میدهد. دیگر اروپاییان پیرو فیلسوفانی نظیر توماس هابز و ژان ژاک روسو فرهنگ را در مقابل وضعیت طبیعی قرار میدهند. هابز و روسو معتقدند که بومیان آمریکا که سرزمینشان به وسیله اروپاییان تسخیر شد، از سدههای ۱۶ به بعد در وضعیت طبیعی به سر میبردند؛ این تضاد در مقایسهٔ «متمدن» و «غیرمتمدن» مطرح شدهاست.
براساس این اندیشه ما میتوانیم برخی کشورها و ملتها را نسبت به دیگران به عنوان متمدنتر و برخی از مردم را فرهنگیتر تلقی کنیم. این تقابل به نظریهٔ داروینیسم اجتماعی هربرت اسپنسر و نظریهٔ تحول فرهنگی لوییس هنری مورگان انجامید. همچنان که برخی منتقدین بحث کردهاند که تمایز میان فرهنگهای عالی و پست ناشی از مجادله میان نخبگان و غیر نخبگان اروپایی است، برخی دیگر از آنان استدلال میکنند که تمایز میان متمدن و غیرمتمدن چیزی جز مجادله میان قدرتهای استعماری اروپایی و مستعمراتشان نیست.
دیگر منتقدین سده ی نوزدهم پیرو ژان ژاک روسو این تمایز را میان فرهنگ عالی و پست پذیرفتهاند اما همچنین پالایش و پیچیدگی فرهنگ عالی را در نظر گرفتهاند. آنها این تغییرات را به عنوان توسعه ی غیرطبیعی، ابهام آفرین و انحراف از وضعیت طبیعی مردم میدانند. این منتقدین موسیقی محلی (چنانچه توسط طبقهٔ کارگر ساخته شده باشد) را بیان راستین شکل طبیعی زندگی می شناسند، در حالی که موسیقی کلاسیک در مقایسه با طبیعت و زندگی خالص، سطحی و منحط به نظر میرسد. به همین سیاق، این دیدگاه، اغلب مردم متکی به فطرت را مردمی غیر اهلی تصویر می کند که به شکلی اصیل و غیر مصنوعی ساده و سالم زندگی میکنند و به وسیله ی سیستم سرمایه داری بهشدت طبقاتی غرب دچار انحطاط نشده اند.
در سال ۱۸۷۰ ادوارد تایلور (۱۹۱۷–۱۸۳۲) این اندیشههای مبتنی بر فرهنگ عالی در برابر پست را برای طرح تئوری تحول مذهب به کار برد. براساس این تئوری، مذهب از شکل چندخدایی به یکتاپرستی متحول میشود. او در ادامهٔ مطالعات خود فرهنگ را به عنوان مجموعهٔ گوناگونی از فعالیتهای مشخصکنندهٔ انواع اجتماعات انسانی بازتعریف کرد. این دیدگاه راه را برای درک مدرن از فرهنگ هموار کرد.
رومانتیسم آلمانی
فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت (۱۸۰۴–۱۷۲۴) تعریفی فردگرایانه را از «روشنگری»، شبیه به مفهوم بیلدونگ ارائه داد: «روشنگری خروج انسان از نابالغی خودانگیختهاست» او بحث کرد که این نابالغی از فقدان فهم و درک ما ناشی نمیشود، بلکه از نبود شوق اندیشیدن مستقل سرچشمه میگیرد. برخلاف این جبن فکری، کانت بر: شجاعت خردمند بودن اصرار داشت. در واکنش به کانت، پژوهشگران آلمانی مانند یوهان گاتفرید هردر (۱۸۰۳–۱۷۴۴) معتقد بودند که آفرینشگری انسان که ضرورتاً پیشبینیناپذیر و در اشکالی فوقالعاده گوناگون رخ مینماید، همانند عقلانیت بشری حائز اهمیت است. افزون بر این، هِردر شکلی جمعی از بیلدونگ را پیشنهاد کرد: «برای هردر، بیلدونگ کلیت تجربیاتی بود که یک هویت منسجم و احساس سرنوشت مشترک را برای مردم به وجود میآورد».
در ۱۷۹۵ زبانشناس و فیلسوف بزرگ، ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵–۱۷۶۷) همگان را به نوعی از انسان شناسی فراخواند که میتوانست علایق کانت و هردر را درهم آمیزد. در دوران رومانتیک پژوهشگران آلمانی بهویژه آنانی که با جنبشهای ناسیونالیستی سروکار داشتند — مانند مبارزه و ستیز ناسیونالیستها برای خلق «آلمان» ورای شاهنشین های گوناگون و مبارزات ملیگرایان از طریق اقلیتهای قومی علیه امپراطوری اتریش – مجارستان — عقیده ای گستردهتر از فرهنگ را به عنوان «دیدگاهی جهانی» ترویج کردند. بر مبنای این مکتب فکری هر گروه قومی یک دیدگاه جهانی مشخص دارد که با دیدگاه جهانی دیگران قابل مقایسه نیست. با وجود شمولیت بیشتر نسبت به دیدگاههای پیشین، این رهیافت فرهنگی نیز همچنان اجازه میداد میان فرهنگهای «بدوی» و «متمدنانه» تمایز قایل شویم.
در ۱۸۶۰ آدولف باختین (به آلمانی: Adolf Bastian) (۱۹۰۵–۱۸۲۶) برای «یگانگی روحی بشریت» به استدلال میپرداخت. او ادعا میکرد که مقایسه ای علمی از همهٔ جوامع انسانی آشکار خواهد کرد که دیدگاههای جهانی متمایز، دربردارندهٔ عناصر بنیادی یکسانی است. براساس نظر باختین، همه ی جوامع انسانی در مجموعهای از «ایدههای اصلی» (به آلمانی: Elementargedanken) شریکند؛ فرهنگ های متفاوت یا «ایدههای قومی» (به آلمانی: Volkergedanken) انطباق محلی این ایدههای بنیادیاند. این دیدگاه راه را برای درک و فهم فرهنگ مدرن هموار کرد. فرانز بواس در این سنت پرورش یافت و هنگامی که آلمان را به سوی ایالات متحده ترک کرد آن را با خود به این کشور آورد.