خلاصه داستان قسمت ۱۱۵ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۱۵ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱۱۵ سریال ترکی حسرت زندگی
عمر به غمزه میگه من متوجه نشدم من دارم پدر میشم؟ تو موضوع به این مهمیو بهم نگفتی؟ واقعا اینجوری باید میفهمیدم؟ شعله میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره و به غمزه میگه حالا تو چرا ناراحتی؟ غمزه میگه به توچه؟ هان؟ به تو چه؟ چرا تو و داداشت از زندگیمون گم نمیشین بیرون؟ دست از سرمون بردارین! سپس به عمر میگه من میخواستم اینجوری بفهمی؟ پس فکر کردی واسه چی گفتم بریم رستوران؟ ولی اومدیم اینجا چرا؟ چون شعله بهش حمله عصبی دست داده و نامزدش به تو زنگ زده چرا؟ چون از گالری اومدی بیرون! شعله بهش میگه الکی جبهه گرفتی انداختی گردن من تا مشکل خودتو لاپوشونی کنی؟ عمر ناراحته واسه تو که بهترین لحظه عمرشو اینجوری اینجا از کسی که خونه شونو ازش گرفته فهمیده! عمر باهاش دعوا میکنه و میگه با غمزه درست حرف بزن حق نداری به زن من بی احترامی کنی! و بعد از سرزنش کردنش با غمزه از اونجا میرن. اونا جلوی در گالری صحبت میکنن و عمر میگه که من برم یکم تنها باشم بعد میام پیشت و میره.
حاجی رشاد را که به زور سوار ماشین کردن بردن به یه خونه و به زور مجبورش میکنن زانو بزنه مردی جلوش وایمیسته که حاجی وقتی سرشو بلند میکنه میبینه عزت برادرشه و بهش میگه تویی؟ همه ی این کارها زیر سر توعه؟ و شروع میکنه به سرزنش کردنش که چجوری همچین کاری کردی با یه نامه گذاشتی رفتی بعدم که اومدی مادرتو از خونه اش بیرون کردی؟ آنها باهم دعوا میکنن که در آخر عزت بهش میگه همه چیتو همه خانوادتو میگیرم ازت فعلا پسرت که ازت رونده شده به من پناه آورده رشاد بهم میریزه و بعد از دعوا کردن باهاش آدم های عزت سوار ماشینش میکنن و میبرنش از اونجا. غمزه رفته به رستوران نساء و باهاش درد و دل میکنه نساء میفهمه که او حامله ست و خوشحال میشه اما غمزه با پریشونی از اونجا میره. وقتی به سمت خانه میره میبینه عمر اونجا رو پله نشسته غمزه میره پیشش و باهم حرف میزنن غمزه از سختی و نگرانی و استرسش نسبت به اون بچه میگه عمر بهش میگه من بهت ایمان دارم اعتماد دارم میدونم که جفتمون از پسش برمیایم. غمزه میگه نمیدونم چه حسی دارم نمیدونم میخوام یا نه عمر میگه این بچه باید به دنیا بیاد بچه من به دنیا میاد سپس تصمیم میگیرن به خودشون زمان بدن تا هروقت آروم شدن باهم درباره اش حرف بزنن….