خلاصه داستان قسمت ۱۱۹ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۱۹ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱۱۹ سریال ترکی حسرت زندگی
عمر تو کافه با غمزه حرف میزنه و بهش میگه که شعله بهش گفته بود و آدرس داد غمزه حسابی عصبی میشه و میخواد بره به حسابش برسه که عمر جلوشو میگیره و سعی میکنه آرومش کنه و میگه الان ولش کن بیا به لحظه ای که صدای بچه مونو واسه اولین بار شنیدیم برگردیم نزاریم هیچ چیزی خوشحالیمون خراب کنه باشه؟ او قبول میکنه و باهم به طرف خونه راهی میشن. وقتی میرسن چیچک با دیدن آنها میگه از کجا میاین؟ غمزه میگه از معاینه چیچک خوشحال میشه واسشون و غمزه را بغل میکنه سپس بهسون تبریک میگه. چیچک و عمر مدام به غمزه میگن که فلان کارو نکنه فلان کارو بکنه که او کلافه میشه و ازشون میخواد تا بزارن زندگی عادیشو بکنن و بهش توجه بیش از حد نکنن! حاجی رشاد به اونجا میاد و میگه دیگه من پسری به اسم طاهر ندارم! آنها میپرسن چیشده؟ او ماجرای طاهرو میگه که عمر بهش میگه ما نباید بزاریمش به حال خودش وگرنه میشه همون چیزی که عزت میخواد باید حواسمون بهش باشه من میرم باهاش حرف میزنه تا ببینم تاثیری داره یا نه.
نساء به خونه شوکران زنگ میزنه و بهش خبر بارداری غمزه را میده او حسابی خوشحال میشه و نساء میگه که میخوان فردا تو رستوران برای غمزه دعا بخونن و غذا درست کنن بدن شوکران میگه فکر خوبیه منم ای کاش میتونستم بیام از همینجا دعا میخونم واسش. بعد از قطع تماس وجدان با طاهر حرف میزنه و میگه که به کار کردن نیلوفر و شوکران کاری نداشته باشه اما او قبول نمیکنه وجدان میگه حداقل بزار فردا بره رستوران اونجا مراسمه طاهر چیزی نمیگه و میره دم در تا ببینه کی زنگ زد. عمر اومده و با طاهر صحبت میکنه درباره دعوا کردنش با حاجی پدرشون سپس در آخر عمر بهش میگه که ادا میخواسته خودکشی کنه! اگه همینجوری پیش بره و افسرده بشی و دست بزنه به همچین کاری چی؟ بزار به زندگیش برگرده بره مدرسه طاهر مخالفت میکنه و میگه به یه شرط که تو بالاسرش باشی من تورو میشناسم فقط او قبول میکنه و میگه من حواسم به همه چیز هست سپس میره به ادا این خبرو میده که ادا میگه نه من نمیتونم برم هنوز آماده نیستم! آبروم رفته! عمر میگه پرونده ات محرمانه بوده کسی نمیدونه ماجرارو و سعی میکنه ادارو راضی کنه…