خلاصه داستان قسمت ۱۳۶ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۳۶ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱۳۶ سریال ترکی حسرت زندگی
بعد از آروم شدن بچه ها تو بغل مادرهاشون راهی میشن تا برن خونه شون که عمر میگه من میرسونمتون طاهر از شوکران میخواد تا اجازه بده اونم بیاد خونه شوکران دعوا میکنه باهاش و میگه که تو چه منجلابی انداخته بودنشون و نزدیک بوده قاتل بشه ادم دزدیدیم چاقو کشیدیم همش مقصرش تویی! طاهر جا میخوره که ادا به مادرش میگه که بابام خیلی تلاش کرد مارو نجات بده اون زیر گردن عموش چاقو گذاشت! و از مادرش میخواد تا اجازه بده شوکران میگه آخه چجوری بهش اعتماد کنیم؟ طاهر میگه دیگه همچین کارهایی نمیکنم هیچوقت جداتون نمیکنم وگرنه خدا منو نبخشه شوکران میگه به خاطر ادا قبول میکنم ولی صبح نمیخوام ببینمت و راهی میشن. طاهر و شوکران بعد از رفتن بچه ها برای خواب باهم حرف میزنن و طاهر میگه میدونم من پدر خوبی نبودم و گریه میکنه و میگه فقط اینو میدونم که از این به بعد حتی اگه منو نبخشین و دوستم نداشته باشین برای بچه ها زنده میمونم و همه تلاشمو میکنم. عمر به خونه برگشته که با دیدن چمدان به غمزه میگه این یعنی چی؟ غمزه میگه بهت گفته بودم که برنگرد دیگه تو جدی نگرفتی سپس باهم حرف میزنن و غمزه حرف های دلشو میزنه و در آخر میگه ما نتونستیم عمر! نشد! به نظرم جدا شدن برای ما بهترین راهه عمر جا میخوره و میگه باشه حق با توعه نتونستیم من هرکاریم میکنم نمیتونم اعتمادتو جلب کنم.
غمزه میخواد درباره شعله حرف بزنه که عمر میگه ای کاش بحث ما شعله بود تو برای پسرت مادری کن جای پسر بقیه منم به بزرگ شدنم ادامه میدم ممنون که چمدونمم جمع کردی چون عرضه اینم نداشتم و بعد از گذاشتن کلید خونه میره. بعد از رفتن عمر انها به خاطرات خوبشون فکر میکنن. عمر به خانه پدرش رفته اونجا مادربزرگش میره پیشش و او سرشو میزاره رو پاهاش تا ارومش کنه. تو مسیر رفتن به مسجد عمر با پدرش درد و دل میکنه طاهر میبینه اونارو و میره پیششون حاجی بعد از بغل کردن بچه هاش باهم به مسجد میرن. فردای ان روز نساء رفته به دیدن غمزه تا حالشو بپرسه او بهش میگه که بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟ و باهم درد و دل میکنن. شوکران هرچی با ادا حرف میزنه راضی نمیشه بره مدرسه که طاهر میگه تو برو به کارت برس تو رستوران من راهیش میکنم شوکران جا میخوره. طاهر میره پیش ادا و باهاش حرف میزنه سپس راضیش میکنه تا به مدرسه بره....