خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۲۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
امینه به اتاق حیات می رود و از این که او را دارد خدا را شکر می کند. حیات که دلش حسابی گرفته به سمت مادرش برمی گردد و سرش را روی پای او می گذارد و گریه می کند و می گوید: «مامان من به شما دروغ گفتم. من اصلا خوب نیستم… حس میکنم خیلی خسته م. » امینه با مهربانی نوازشش می کند تا خوابش ببرد. مورات آخرهای شب از تووال می خواهد به دیدنش بیاید و بعد با او درد دل می کند و می گوید: «از دیدم خواستم به حاملگیش پایان بده. » تووال کار او را تایید می کند و می گوید: «به نظرم طبیعیه که وقتی اون بی خبر از تو حامله میشه، توام بچه رو نخوای. » اما مورات ناراحت است و عذاب وجدان دارد. تووال می گوید: «هیچ وقت خودتو مقصر ندون. دیدم هم همینو میخواد. اما تو اخرین کسی هستی که باید عذاب وجدان داشته باشه. » ایپک منتظر اتوبوس است که کرم با خوشحالی همراه ماشینش دنبال او می رود تا او را به محل کارش برساند.
دریا مشغول مرتب کردن لباس های دوروک است که نتیجه آزمایش مورات را داخل جیب دوروک پیدا می کند. دوروک از او خواهش می کند تا به کاری که نباید دخالت نکند اما دریا با بدجنسی کاغذ را به عظیمه سلطان و نجات نشان می دهد و می گوید: «موضوعی که به خانواده مربوطه رو باید هم بهتون خبر میدادم!» دوروک کلافه از این کار مادرش او را سرزنش باز نگاه می کند و می گوید: «من فقط میخواستم خود داداشم بیاد تا همه چیزو توضیح بده. » عظیمه سلطان و نجات از اینکه مورات دیدم را حامله کرده شوکه می شوند و عظیمه سلطان وقتی فکر میکند که مادر بچه دیدم است بیشتر غصه اش می گیرد. حیات به اتاق مورات می رود و می پرسد: «اون شب چون من شرط رو بردم باید یه سوالی پرسیده باشم ازتون ولی اصلا یادم نمیاد. » موارت می گوید: «آره پرسیدی. در مورد من و تو بود. پرسیدی چه حسی بهت دارم. » حیات جا می خورد و با استرس می پرسد: «شما چی جواب دادین؟» مورات کمی مکث می کند و بعد می گوید: «شاید اگه یادت نیاد بهتر باشه. »
دیدم به دیدن مورات می رود و با جدیت می گوید که حتی اگر مورات هم بچه را نخواهد، خودش این بچه را نگه خواهد داشت. حیات تمام طول روز و شب را به این که مورات چه جوابی به او داده فکر می کند تا بلکه بتواند به یاد بیاورد. آصلی و ایپک کنار او می نشینند و از او می خواهند که از اول به همه چیز خوب فکر کند تا در آخر به یاد بیاورد که مورات چه گفته. حیات هم چشمانش را می بندد و فکر می کند. او بالاخره به یاد می آورد که مورات در جوابش به او گفته بود که خیلی از او خوشش می آید. حیات با به یاد آوردن این قضیه با خوشحالی فریاد می کشد و بالا و پایین می پرسد و می گوید: «اون دوسم داره! » عظیمه سلطان و نجات به دیدن مورات می روند. عظیمه سلطان مخالف این است که مورات به خاطر بچه حاضر به ازدواج با دیدم بشود و نجات هم می گوید که در هر صورت پای یک بچه در میان است. مورات فکرش درگیر است و نمیداند باید چه کار بکند و می گوید: «درد دیدم بچه نیست. درد دیدم منم. میخواد از اون بچه استفاده کنه تا به من برسه. » صبح دخترها با خوشحالی به سمت محل کارشان می روند. ایپک با دلخوری می گوید: «کرم تا دیروز میگفت خیلی منو میخواد اما دیدین دیگه نیومد دنبالم! » حیات و آصلی از این حساسیت او خنده شان می گیرد.
وقتی حیات به محل کارش می رسد، متوجه می شود که مورات نیامده. او به ایپک زنگ می زند و از او می خواهد به کرم زنگ بزند و از او بپرسد که مورات کجا می تواند باشد. ایپک وقتی به کرم زنگ می زند، کرم دقیقا پشت سرش است و او را غافلگیر می کند! وقتی ایپک در مورد مورات می پرسد، کرم می گوید که خبر ندارد. حیات هم به ناچار به دوروک زنگ می زند و از او سراغ مورات را می گیرد اما او هم چیزی نمیداند. دریان سراغ عظیمه سلطان و نجات می رود و می پرسد: «تصمیمتون چیه؟ این رذالت رو از خانواده سارسلمازها چجوری پاک میکنین؟ » عظیمه حرص می خورد و می گوید: «نوه من کاری نمیکنه که اسم خانوادگی لکه دار بشه. اون دختر پسرمو گول زده. » دریا پوزخند می زند و عظیمه می گوید: «چاه کن خودش ته چاه میفته! اگه توام حامله نمیشدی نجات تورو نمیگرفت! » این حرف عظیمه حسابی به دریا بر می خورد و وقتی عظیمه به اتاقش می رود. دریا با عصبانیت و بغض به نجات می گوید: «چطور میتونی بهش اجازه بدی باهام اینجوری حرف بزنه؟ من زنتم. یه بارم پشت زنت باش. از روزی که اومدم تو این خونه دارم با خاطرات اون زنت مجادله میکنم. من به خاطر تو از همه چیز گذشتم. » نجات می گوید: «اینو من نخواستم. نمیتونی منو مقصر کنی. » دریا گریه می کند و می گوید: «مامانت حق داره. تو به خاطر حامله شدنم با من ازدواج کردی. تو هیچ وقت واقعا منو دوست نداشتی. »