خلاصه داستان قسمت ۳۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۳۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۳۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۳۷۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

زلیخا هنگام خواب عدنان و لیلا را در آغوش گرفته و از ناراحتی گریه میکند و ناراحت است برای آینده ای که معلوم نیست چی میشه. فردای ان روز مراسم تشییع و تدفین مژگان است و همه جلوی در بیمارستان اومدن. تکین و فکرت زیر تابوت را میگیرند و به سمت قبرستان می روند. امید تو قبرستان برای اتفاقی که واسه مژگان افتاده حسابی ناراحت نگران است و مراسمی یادبود برپا میکنند. فکرت و تکین مژگان را دفن و گریه می کنند. لطفیه با گریه و دلسوزی کرمعلی را در آعوشش میگیرد.

دمیر بنا به گفته ی عمو شادی به لندن رفته و به آن مرد مقداری پول داده نا سریعتر زلیخا و بچه هایش را پیدا کند. غفور تو حیاط عمارت دمیر در حال دستور دادن است که ثانیه از راه میرسه و بهش میگه محض اطلاعتون من دیگه برگشتم تو برو به کارت برس دیگه. غفور میگه آخه تو نبودی منو گذاشتن سر کارگر ثانیه اعتنایی نمیکنه و اون موقع نبودم الان هستم. سودا در اتاقش است که یکدفعه شیشه اتاقش میشکنه که سودا میبینه یه تکه کاغذ را با سنگ پرت کردن تو اتاق سودا.

سودا با خواندن نامه میبیند که فردی ناشناس نوشته خبر دارد از کشتن یه فرد و میداند که کجا دفنش کردن و ازشون مبلغی حدوده صدهزار لیر میخواد تا به پلیس چیزی نگوید.سودا به شدت میترسد و نمیدونه باید چیکار کنه. فورا پیش گولتن میره و ازش میخواد که آدرس زلیخا را بدهد، گولتن میگه نمیتونم بدم من قسم خوردم سودا که میبینه گولتن راضی نمیشه ناچارا ماجرای نامه و کشتن اون آدم و دفتن کردنش را بهش میگن. گولتن که حسابی جا خورده به ناچار آدرس را به سودا میدهد. امید از اونجایی که زلیخا از خانه اش بیرونش کرده ناچارا رفته به هتل.

فکرت به اونجا میره و امید دلداریش میدهد و بهش میگه که باهم دیگه از دمیر انتقام میگیریم، فکرت بهش میگه من دیگه از خیر انتقام گذشته ام نمیخوام دوباره شروع کنم به خاطر کینه و دشمنی که با دمیر داشتم دودش رفت تو چشم خودم مژگانو زنی که عاشقش بودم را از دست دادم تو هم دیگه بیخیال این کارهاشو چون یا خودتو به کشتن میدی یا دمیرو.

امید میگه نه من پا پس نمیکشم منو تنها نزار تو این راه و سعی میکنه فکرت را قانع کنه که امید حرف خودشو میزنه، فکرت از اونجا میره. سودا شبانه به قبرس میره و نامه را بهش نشان میدهد و میگه تو دردسر افتادیم. سودا میگه تو بچه کوچیک داری من خودم گردن میگیرم اصلا نگران نباش، زلیخا نه قبول میکند که سودا گردن بگیره نه حاضر میشه که یه قرون پول به کسی بده چون میدونه که اگه پول بدن دست از سرش برنمیدارن و بارز هم میخواد، زلیخا میگه یه راه حل دیگه ای پیدا میکنیم.

فکرت به اتاق مژگان میرود و با چشمانی گریان به کرمعلی نگاه میکنه و میگه و میگه از این به بعد تو پسر منی و هرکاری میکنم تا خوشبخت بشی تمام زندگیمو میریزم پات و به یاد مژگان گریه می کند. تکین که پشت در بوده حرف های او را می شنود و پیشش می رود تا آرومش کند. فکرت بعد از مدتی پیش تکین و لطفیه میره و میگه که یک تصمیمی گرفتم میخوام اسم کرمعلی را تو شناسنامه ام بیارم و به عنوان بچه خودم ازش مراقبت کنم و همه زندگیمو بریزم پاش، تکین میگه حالا فهمیدی که همه چیز رابطه خونی نیست؟ فکرت میگه دیگه با دمیر مشکلی ندارم، لطفیه و تکین خوشحال میشن از تصمیمش.

فکرت از تکین یه چیزی میخواد اونم این که دارایی اش را که قراره به فکرت برسه بزنه به نام کرمعلی، تکین میگه تو جای خودت و کرمعلی جای خودش ولی بهش فکر میکنم. و در آخر بهش میگه امشب یکبار دیگه بهت افتخار کردم پسرم.فردای ان روز سودا به همراه زلیخا و بچه ها به عمارت برمیگردن. قانیه با دیدن آنها به شدت خوشحال میشود‌. زلیخا داخل میشود که میبینه امید کنار عزیز خانم نشسته و در حال حرف زدن است که جا میخوره و به شدت کلافه و عصبی میشه. امید به زلیخا طعنه و کنایه میزنه که زلیخا با عصبانیت از خانه اش بیرونش میکند، همان مکقع دمیر از راه میرسه و از دیدن زلیخا خوشحال میشه اما وقتی چشمش به امید میوفته عصبی شده و بهش میگه تو اینجا چیکار داری؟

امید میگه اومدم این قاب عکسو بهت بدم جا مونده بود پیشم.زلیخا با گرفتن قاب عکس بهش میگه گم شو برو بیرون، امید روبه دمیر میکنه و میگه یادته چه حرف هایی میزدی؟ میگفتی طلاقش میدم با تو ازدواج میکنم؟ و از قول و قرارهای عاشقانه شان میگه که زلیخا عصبی میشه و دمیر بهش میگه از عمارت من گمشو برو بیرون و خودش اورا بیرون میکنه و به افرادش میدهد که از حیاطم بندازتش بیرون امید تو مسیر میگه که من ولت نمی‌کنم منتظرت میمونم دمیر….

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا