خلاصه داستان قسمت دهم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت دهم سریال ایل دا می خوانیم که: داخاتون به سراغ هاویر می رود تا او را راضی کند که به عروسی گلاره و فرهاد برود.
عمو صالح به هاویر قول می دهد که تاوان خون شیرزاد را بگیرد، اما هاویر قبول نمی کند که عمو صالح از او می خواهد دست بردارد که موفق می شود هاویر را تحت تاثیر قرار دهد و هاویر به مراسم عروسی می رود.
بابا شیرعلی و سیاوش به همراه اسب ها به آبادی برمی گردند…
بابا شیرعلی پس از تموم شدن عروسی گله می کند که چرا همتون زانوی غم بغل گرفتین مراسم عروسی داشتیم نه عزا
الناز به سراغ گندم می رود تا غذایی که داخاتون داده برای مش سلیمان را به او بدهد.
الناز به گندم می گوید که داداش یاورم پای تو ایستاده به پاش وایسا و از آن جا می رود.
عمو صالح به بهانه زنگ زدن سعی دارد که بفهمد آیا واقعا ایرج بازگشته یا نه که راه به جایی نمی برد.
هاویر برای شکایت از ایرج به پاسگاه رفته است و تاوان خون شیرزاد را می خواهد…
ایرج خونین و مالی نزدیک به جایی که بابا شیرعلی است افتاده، بغچه او را یواشکی برداشت تا غذایشان را بخورد که در همان زمان قلب بابا شیرعلی می گیرد و سیاوش به دنبال قرص هایش می رود اما بغچه را پیدا نمی کند و به ناچار باباعلی را سوار اسب می کند تا به دکتر ببرد اما سرکار کاکاوند از راه می رسد و با ماشین او را می برد.
بابا شیرعلی به سرکار کاکاوند می گوید که امروز بغچه غذا و قرصاش یهو غیب شده…
سرکار کاکاوند به محلی کهحال بابا شیرعلی بد شده است می رود تا بفهمد که اوضاع از چه خبر است؟
بعثی هایی که به دنبال ایرج می گردند می فهمند که سرکار کاکاوند نیز مانند آن ها دنبال ایرج است…
سرکار بغچه خونین بابا شیرعلی و سیاوش را بر روی صخره ها پیدا می کند …
یکی از بعثی ها درحال جاسازی کردن بمب زیر ماشین سرکار است و در همان زمان سرباز سرکار که قرص های بابا شیرعلی را پیدا می کند و سرکار را صدا می زند و کار بعثی ها ناتمام می ماند …
بابا شیرعلی در بستر بیماری از نادانی های دکتر هندی می گوید
گندم به در خانه نصیرخان می رود و نصیرخان که از دیدنش شوکه شده است او را به داخل راه می دهد…
گندم از آن ها اجازه می خواهد که پدرش مش سلیمان را برای دوا درمان با خود به شهر ببرد که نصیرخان می گوید هرطور صلاح می دانید…
زیور و هاویر به دیدار بابا شیرعلی می روند…
هاویر می گوید که منتظر است ایرج خودش را نشان دهد تا نصیرخان را داغدار کند اما مورد خشم و غضب عمو صالح و بابا شیرعلی قرار می گیرد.
هاویر در سیاهه ای از شب متوجه حضور کسی می شود که او ایرج است…