خلاصه داستان قسمت ۲۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
ایلماز با هولیا تماس میگیرد و با او قرار میگذارد. او ماجرای شب گذشته را تعریف میکند . هولیا متعجب شده و میگوید که از این قضیه خبر نداشته و زلیخا به او چیزی در مورد مژگان نگفته بود. ایلماز میگوید که او نمیتواند سهام هولیا را بخرد. هولیا میگوید که او قصد داشت سهام را فقط به ایلماز بفروشد و دنبال مشتری دیگری نیست. رییس بیمارستان، همه کارکنان را جمع کرده و خبر میدهد که بعد از رفتن صباح الدین، مژگان به عنوان پزشک ارشد بیمارستان انتخاب شده است. مژگان غافلگیر می شود و همه به او تبریک میگویند. همان لحظه پلیس ها داخل آمده و مژگان را به جرم قصد کشتن زلیخا دستگیر کرده و به کلانتری می برند.
پلیس ها همزمان سراغ ایلماز نیز می روند. ایلماز از اینکه دمیر سر حرفش نمانده و مژگان را لو داده است، از دمیر عصبانی می شود.
در خانه، هولیا با زلیخا در مورد کار مژگان صبحت میکند و میگوید که کاش زلیخا حقیقت را به او میگفت. زلیخا می که آن وقت هیچکس حرف او را باور نمیکرد. همان لحظه پلیس به خانه هولیا نیز آمده و زلیخا را همراه خود می برند.
تکین موضوع را فهمیده و با عصبانیت به شرکت دمیر می رود و به خاطر اینکه زیر قولش زده، با او دعوا میکند. دمیر شوکه شده و قسم میخورد که او چنین کاری نکرده است. او میگوید که حتما آن روز دادستان حرفهای او و ایلماز را پشت در شنیده است.
در کلانتری، دادستان زلیخا و مژگان را به اتاق صدا زده و از زلیخا سوال میکند که آیا مژگان او را زده است؟ زلیخا کمی مکث میکند. مژگان استرس میگیرد. زلیخا میگوید که چنین چیزی صحت ندارد و خودش این کار را کرده است. دادستان میگوید که او حرفهای دمیر و ایلماز را در راهرو شنیده است. زلیخا میگوید که حتما سو تفاهم شده است. دمیر و تکین و هولیا نیز به کلانتری آمده اند. ایلماز با دمیر دعوا میکند و میگوید که حتما سهام هولیا را میخرد. دمیر میگوید که او چیزی به دادستان نگفته است، و ایلماز را به خاطر خرید سهام تهدید میکند.
زلیخا بیرون آمده و میگوید که دادستان اشتباه کرده است و او شکایتی ندارد. سپس همراه هولیا به خانه می رود.
دمیر که تصور میکند شرمین به او دروغ گفته بود، یا عصبانیت دم خانه شرمین می رود و با او دعوا میکند. شرمین قسم میخورد که خودش حرفهای زلیخا و گولتن را شنیده است و او میتواند از گولتن سوال کند. دمیر میخواهد گولتن را ببیند، اما هولیا اجازه نمیدهد که گولتن پیش دمیر برود.
شب در خانه، مژگان با اضطراب و کلافگی به بهیجه میگوید که زلیخا با کارهایش او را عصبی کرده و حتما نقشه ای دارد که مژگان را لو نمیدهد. بهیجه میگوید که زلیخا قصد داشت با این کار خودش را پیش ایلماز قهرمان نشان دهد، و از مژگان میخواهد که عاقل باشد و با چنگ و دندان زندگی خودش را نگه دارد.
در خانه فادیک به رختشور خانه رفته و مشغول شستن لباس ها است. راشد پیش او می رود و از زیبایی او تعریف میکند. سپس گونه او را می بوسد. همان لحظه اوزوم آنجا آمده و این صحنه را میبیند. فادیک مضطرب می شود و از اوزوم میخواهد که به کسی چیزی نگوید.
آخر شب، ایلماز و زلیخا به عمارت کوچک می روند. زلیخا به ایلماز میگوید که او چیزی به دمیر نگفته بود و قصد لو دادن مژگان را نداشته است. سپس توضیح میدهد که به خاطر اینکه قرار است آنها به زودی فرار کنند و کرمعلی را نیز ببرند، نخواسته بود پیش دادستان مژگان را لو بدهد، تا این روزهای آخر مژگان از پسرش جدا نشود.
هولیا و تکین به قرارگاه همیشگی می روند. تکین با ناراحتی در مورد کار مژگان صحبت میکند. سپس بحث را به عشق خودشان میکشاند و میگوید که هولیا را بخشیده است. او از هولیا میخواهد که دنبال دل خودشان بروند. هولیا نیز قبول میکند.