خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
صفیه بالاخره با ناجی بیرون می رود
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت
خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
صفیه واسه ناجی سوپ درست میکنه و بایرام را صدا میزند و بهش میده میگه به استاد ناجی بده بیچاره تنهاست مریضه واسش سوپ خوبه. بایرام تو کوچه هان را میبینه و هان میگه خودم میرم میدم بهش. هان به ناجی سوپ را میده. ناجی ازش میپرسه به صفیه گفتی؟ هان میگه نه نتونستم دیر شده خیلی دیر. دیگه الان مجبوری باید یه راه حلی پیداکنی قبل از اینکه بری اون داغون نشه، حتی اگه لازمه یه کاری بکن تا از چشمش بیافتی ازت متنفر بشه. ناجی با آرامش میگه نگران نباش بزار صفیه حالش خوب بشه بیرون ببرمش، بدون دردسر میرم، خیالت راحت باشه. صفیه از پنجره ناجی را میبینه که داره سوپ میخوره. وقتی باهم چشم تو چشم میشن، ناجی تشکر میکنه و صفیه بهش میگه نوش جونت. هان برای شام به خانه نمیره و اینجی وقتی به خانه میره صفیه ازش میپرسه هان کجاست؟ کی میاد؟ اینجی با عصبانیت میگه نمیدونم کجاست، صفیه میگه وا تو زنشی تو نمیدونی کجاست؟ این چه مدلشه دیگه، اینجی میگه خیالت راحت منم شام نمیخورم نمیام پایین و میره.
صفیه به گلبن میگه اینا حتما باهم دعواشون شده. هان به پاتوق همیشگیش بین زباله ها میره و با مانکن جیلان حرف میزنه و درد و دل میکنه، اینجی هرچی بهش زنگ میزنه هان جواب نمیده و میگه خسته شدم چه مقصر باشم چه نه من باید معذرت خواهی کنم. هان بالاخره نزدیکای صبح به خانه میره و میبینه که اینجی هنوز نخوابیده. باهم بحث میکنند و اینجی دیگه نمیتونه ساکت بمونه و دستبند جیلان را که تو واحد بالا پیدا کرده بود را روبروش میگیره و میگه وقتی که باهم قهر بودیم تو جیلان آوردی واحد بالا؟ جایی که واسه خودمون درست کرده بودی؟ هان که جا خورده میگه اینو از کجا آوردی اینجی؟ من ندیدمش حتی تا جایی که میدونم رفته آمریکا رفته اصلا اینجا نیست. اینجی تو به من اعتماد نداری نه؟ اینجی نمیتونه حرف هان را باور کنه و بهش میگه پس میتونه کار کی باشه هان؟ یا کار تو باید باشه یا کار خواهرت. اینجی با خودش فکر میکنه و میگه آره کار خواهرته این همه تو خونه جیلان جیلان میکنه حتما این کارو کرده که حرص منو دربیاره.
هان بهش میگه ولش کن وضعو بدتر نکن. اینجی میگه یعنی خواهرت میتونه همچین آدمی باشه؟ نه این کارش دیگه واقعا زیاده رویه صبح میرم باهاش حرف میزنم. اینجی فردای آن روز میره جلوی آشپزخانه که صفیه با دیدنش میگه باز آب میخوای و به گلبن میگه بهش آب بده تا همه جارو نریخته بهم. اینجی میگه نه اب نمیخوام و دستبندو بهس نشون میده و میگه اومدم اینو بهت بدم به کارت میاد بعدا، صفیه جا میخوره و میگه اون چیه دیگه؟ اینجی میگه شما گذاشتیش تو واحد بالایی صفیه انکار میکنه که من کاری نکردم. هان به اونجا میره که صفیه با دیدن هان نگرانیو تو چشاش میبینه و با حرص به اینجی میگه آره کار من بود آره من کردم خواستم حرصتو دربیارم، اینجی میگه واقعا متاسفم و میره.
بعد از رفتنش صفیه به هان میگه داری چه غلطی میکنی؟ منو باش فکر میکردم واقعا دوستش داری نگو همتون عین همین همتون کثافتین. هان به صفیه میگه اینجوری که فکر میکنی نیست ابجی بهم زنگ زد گفت از آمریکا اومده میخواد منو ببینه. رفتیم اتاقک بالا باهاش حرف بزنم و بهش گفتم متاهلم و اونم رفت دیگه هم هیچ خبری نشد ازش. صفیه براش احساس تاسف میکنه و میره. صفیه که با ناجی فردای ان روز قرار داشت با نگرانی پیش گلبن میره و با استرس ازش میپرسه که اون لباسو بردی بالا؟ گلبن با ترس به صفیه میگه آبجی اگه دعوام نمیکنی من نبردمش بالا بردم اتاقم آخه خیلی خوشگل بود حیف بود، صفیه خوشحال میشه و میگه آفرین گلبن پس بیارش من فردا بپوشمش. صفیه آماده می شود و به سر قرار جلوی ساختمان می رود. ناجی با لبخند به سمتش می رود و بهش میگه اماده ای بریم بیرون؟
صفیه استرس میگیرد و میگه ناجی من نمیتونم خیلی جای دوری بیام که ناجی میگه میگه جای دوری نیست همینجاست و صفیه میبیند که ان طرف کوچه میز و صندلی چیده و تمام مسیر را گل بابونه چیده، صفیه ذوق می کند و آروم آروم قدم برمیدارد. ناجی واسش چای میریزد و باهم حرف میزنند، صفیه از سختی و استرسی که داره میگه که ناجی آرومش میکنه و میگه ببین موفق شدی صفیه اولش سخت بود دیگه از این به بعد راحت تر میشه. همان موقع گربه ای سمت صفیه میره که صفیه جیع میکشه و میگه کثیف شدم همه جامو کثافت گرفت و هل میکنه میخواد بره که ناجی ارومش میکنه و صفیه سرجاش میشینه. گلبن از دیدن انها ذوق میکنه و به حکمت میگه بابا نمیدونی چیشد که گربه رفت سمت صفیه ولی صفیه هیچ کاری نکرد نشست روی صندلی باورت میشه؟ حکمت که دوباره ذهنش پریشان شده بیتابی میکنه و میگه صفیه کجاست؟ با اون پسره فرار کرده؟ گلبن میره آرومش میکنه…