خلاصه داستان قسمت ۴۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۵۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
مراسم خاکسپاری صحنیه و گلتن برگزار میشه. غفور با چتین و فکرت شروع به کندن قبر میکنن. همگی در حال گریه و زاری هستند. بعد از کندن قبر و خاک کردن صحنیه و گلتن غفور با صحنیه درد و دل میکنه و میگه چرا منو اینجا تنها گذاشتی؟ خیالت راحت باشه من تو رو زیر این خاک های سرد تنها نمیزازرم میام پیشت، انگور کنار غفور میشینه و تسبیح مادرش را که بهش داده بود زیر خاک دفن میکنه و میگه بچه ها هم نمیتونن مادرشونو فراموش کنن من هیچ وقت فراموشت نمیکنم. چتین به گلتن میگه خیلی بزرگی را روی دلم گذاشتی رو زمین خودت فرشته بودی برام الانم هم خودت هم بچمون فرشته شدین سپس جوراب پشمی بچشونو تو دست میگیره و گریه میکند. غفور با انگور وقتی به خانه شان برمی گردن، متوجه جای خالی صحنیه میشن و به شدت به هم میریزن و غفور در آغوش انگور گریه میکنه.
جای خالی صحنیه و گلتن در عمارت به شدت حس میشه و حال همه گرفته است. زلیخا به تنهایی به سر مزار گلتن و صحنیه میره و باهاشون درد و دل میکنه، به صحنیه قول میده که انگور را مثل بچه های خودش بزرگ کنه و هیچ فرقی بینشون نزاره و بهش میگه خیالت راحت باشه خودم مواظبش هستم سپس کنار قبر گلتن میشینه و با گریه بهش میگه آخ خواهرم، خواهر قشنگم حالا چه جوری بدون تو زندگی کنم؟ دیگه فکر میکردم که زندگی منو امتحان نمیکنه دیگه بلایی نیست که سرم بیاد و من ناراحت بشم سپس بین دو تا قبل میشینه و گریه میکنه. فادیک وقتی به آشپزخونه میره یاد خاطراتش با گلتن و صحنیه میافته و جای خالیشون حسابی او را اذیت میکنه به خاطر همین گریه اش میگیره و با خودش میگه آبجی صحنیه کجا رفتی تو که هیچ وقت آشپزخونه را دست کسی نمی سپردی حالا بدون شماها من چیکار کنم؟ زلیخا وقتی به آشپزخونه میره و چهره گریان فادیک را میبینه سعی میکنه دلداریش بده و آرومش کنه.
بهش میگه از صبح جلوی گریمو گرفتم که انگور نبینه و حالش بدتر نشه دیگه داشت این بغض خفم میکرد، زلیخا بهش میگه باید به همدیگه کمک کنیم و به هم تکیه کنیم تا بتونیم دوباره رو پا بشیم و از این روزهای سخت سربلند بیرون بریم. غفور موقعخواب بالشت صحنیه را در آغوش میگیرد و گریه می کنه انگور با شنیدن صدای گریه پدرش لباس مادرش را بر میداره و پیش غفور میره و بهش میگه لباس بوی مامان صحنیه را میده غفور لباس را می گیره و بو می کشد و همزمان باهاش گریه میکنه انگور بهش میگه تو دیگه منو تنها نذار همیشه پیشم باش غفور با چشمانی گریان به انگور میگه تو این دنیا هیچکیو دیگه ندارم جز تو هیچ وقت تنهات نمیزارم و همیشه پیشتم و هم دیگر را در آغوش می گیرند و گریه میکنه سپس غفور به انگور میگه اما دیگه نباید گریه کنیم چون مامان صحنیه مارو میبینه و وقتی ببینه داریم گریه میکنیم ناراحت میشه. چتین حسابی ناراحت و عصبانی است که تو خونه گهواره ای که خودش درست کرده بود را میزنه میشکنه سپس گریه می کند.
چند روز بعد غفور میخواد انگور را راهی مدرسه کند انگور روی موهای عروسکش به غفور بافتن را یاد میده و غفور شروع میکنه به بافتن موهایش و بهش میگه از این به بعد همه کارهاتو خودم انجام میدم و با همدیگه به آشپزخانه میرن فادیک به راشد می گه خدا کنه داداش غفور یه چیزی بخوره چند روزی هست که هر چی براش درست می کنم لب نمیزنه و به راشد میگه این روزها هواشو بیشتر داشته باش. غفور نمیتونه پا توی آشپزخانه صحنیه بزاره و به سختی به داخل میره فادیک به غفور میگه واست بورک درست کردم اما غفور میگه اصلا میل ندارم و نمی تونم بخورم. راشد گلگی میکنه و میگه چند روزی هست که لب به غذا نزدی حداقل دو سه لقمه بخور اما غفور میگه نمیتونم بخورم میل ندارم به خاطر همین انگور هم غذا نمیخوره و میگه تا بابام چیزی نخوره منم نمی خورم غفور برای این که دخترش صبحانه اش رو بخوره با اکراه شروع به بورک خوردن میکنه که گریه اش می گیرد و به بهانه درست کردن کیف تغذیه انگور از میز بلند میشه.
وقتی غفور انگور را راهی مدرسه می خواد بکنه زیخا از عمارت بیرون میاد و به انگور مقداری پول میده و بهش میگه اگه چیزی خواستی بخری بخر واس خودت تو مدرسه. بعد از رفتن انگور غفور میگه منم برم به کارهام برسم که زلیخا ازش می خواد چند وقتی استراحت کنه اما غفور میگه دل و دماغ موندن تو خونه را ندارم صحنیه نمک زندگی من بود اگه انگور هم نبود دیگه دلیلی واسه زندگی نداشتم زلیخا ابراز همدردی می کنه و می گه کاری از دستمون بر نمیاد، سرنوشت دیگه. زلیخا به شرکت میره. مهمت پیشش میره و برای مرگ گلتن و صحنیه باهاش ابراز همدردی میکنه و بهش تسلیت میگه سپس ازش میپرسه که پیشرفتی هم تو پرونده بوده؟ پیدا کردن که کی بهشون زده بود؟ زلیخا میگه هنوز نه خبری نیست سپس ازش می پرسه دلیل به هم زدن عروسیشون چی بوده زلیخا به مهمت میگه دلیل خاصی نداشته اتفاق خاصی هم نیفتاده فقط یاد بچه هایم افتادم و حس کردم که این ازدواج درست نیست و بهتره که سر نگیره.
مهمت به خاطر اینکه دقایقی قبل از مراسم ازدواج به این نتیجه رسیده این دلایل قانع اش نمیکنه و مطمئنه که یک اتفاقی افتاده اما زلیخا بهش میگی خیالت راحت باشه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده سپس به مهمت میگه به خاطر بچه هایم این ازدواج شدنی نیست بهتره که کلاً فراموش کنیم. مهمت بهش میگه از حست به خودم خبر دارم میدونم که تو هم دوست داشتی که ازدواج کنیم به خاطر همین متاسفم من نمیتونم ازت بگذرم سپس از شرکت بیرون میره. چتین به طرف کارخانه میره که فکرت با دیدنش بهش میگه لازم نبود تو بیای برو خونه چند وقتی استراحت کن بعد بیا. اما چتین به فکرت میگه نه داداش نمیتونم خونه تنها بمونم وقتی خونه ام انگار در و دیوار داره منو میخوره بیام سرکار برام خیلی بهتره فکر و خیال نمی کنم....