خلاصه داستان قسمت ۵۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۱۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
یکی از افراد بتول بهش میگه میخوای من به زلیخا شلیک کنم؟ بتول میگه نه میدونی من چند وقته منتظر این لحظه هستم؟ سپس بتول به سمت زلیخا شلیک میکنه اما خطا میره آنها پشت ماشین پنهان میشن و چتین به سمتشون شلیک می کنه. بتول به همراه افرادش از آنجا فرار می کند. زلیخا و چتین هم به دنبالشان میافتند. حشمت موفق میشه دستانش را باز کنه و از آن سوله کاه فرار کنه و به جاده بیاد سپس ماشین خودش رو میبینه که بتول پشتش نشسته فریاد میزنه و تهدیدش میکنه که خودم با دستای خودم میکشمت از پشت سر زلیخا با چتین حشمت را می بیند و با دیدنش ماشین را نگه می دارند و زلیخا بهش میگه این چه سر وضعیه؟ اینجا چیکار میکنین؟ حشمت با عصبانیت میگه اون بتول اون زنیکه را من خودم میکشم برام نقشه کشیده جلو راهمو گرفت و ماشینمو ازم دزدید تمام زندگیمو دزدید ماشینمو برداشت، پولامو و اسلحهمو از گاوصندوق به کمک اون مادر افریتهاش دزدیده. چتین به زلیخا میگه پس بخاطر همین بوده خواسته تو رو بکشه که بندازه گردن حشمت. حشمت خان جا میخوره و بهش میگه چی؟ به خان خانم شلیک کرده؟ زلیخا میگه آره نقشه کشیده بود، منو کشوند یه جا و به سمت من تیراندازی کرد حشمت عصبانی میشه و میگه میکشمشون خودم با دستای خودم میکشمشون.
زلیخا ازش میخواد تا کمی آروم باشه و میگه باید یه راه دیگه ای پیدا کنیم برای گیر انداختنشون سپس نقشه اش را برایش تعریف می کنه. شرمین مدام در خانه استرس داره و با خودش میگه بتول کجایی؟ زود بیا دیگه! بتول افرادش را به ماشینشون میرسونه آن ها ازش می خوان تا بقیه پولشونو بهش بده او میگه بهتون میدم من با شما هنوز کار دارم هنوز کارمون باهم دیگه تموم نشده آنها تهدیدش میکنند که فکر ندادن پولشونو از سرش بیرون کند و از اونجا میرن. حشمت به خانه میرسه که میبینه نگهبانش جلوی در خوابیده حسابی عصبانی میشه و میگه اینم نگهبان خانه ما ببین کیو گذاشتیم مراقب اینجا باشه! زلیخا وقتی به خانه میرسه تمام ماجرا را برای هاکان تعریف می کنه او میپرسه به سمت تو تیراندازی کرد؟ اگه چتین باهات نمیومد چی؟ او میخواد از آنجا بره پیش بتول که زلیخا جلوشو میگیره و میگه نمیتونی پیداش کنی الان نمیدونیم کجاست، حالا که چتین با من بود اتفاقی هم نیفتاده! هاکان کلافه میشه. بتول به خانه میرسه شرمین ازش میپرسه که کجا بودی دلم هزار راه رفت! چی شد؟ تمام کردی؟ بتول با کلافگی و ناراحتی میگه نشد مامان! شرمین میگه چی؟ یعنی چی که نشد؟ نتونستی بکشیش؟ کسی تو رو ندید؟ بتول میگه نه نشد زلیخا تنهایی نیومد با چتین اومد اونم ازش مراقبت کرد باز هم نقش من نگرفت. با ماشین حشمت رفتیم کسی مارو ندید فکر نکنم کسی دیده باشه! شرمین به خاطر این بی فکری های بتول حسابی حرص میخوره.
حشمت به حمام میره و وقتی برمیگرده میبینه هنوز نگهبان خوابه او تیر هوایی میزنه و همه افراد جمع می شوند. او آنها را سرزنش میکنه به خاطر انجام ندادن درست کارهاشون. فردای آن روز حشمت برای چاووش تعریف میکنه که چه اتفاقی افتاده بود چاوش بهش میگه آقا، بتول خانم زیادی پاشو از گلیمش درازتر نکرده؟ حشمت تایید می کنه و میگه خودم به حسابش میرسم. غفور در خانه اش نشسته و به آگهی های ازدواج در روزنامه نگاه میکنه و موردها را میخونه و ارزیابی میکنه. جوریه چیزهایی میشنود و پیشش میره و بهش میگه چی داشتی میخوندی وقتی من اومدم پنهان کردی؟ غفور میگه هیچی داشتم روزنامه میخوندم بالاخره سرکارگر عمارتم باید از مملکت خبر داشته باشم سپس جوریه بهش میگه برات صبخانه آوردم غفور با دیدن جگر و سوسیس حسابی خوشحال میشه و شروع می کند با ولع غذا خوردن. هاکان قبل از رفتنش به سرکار به زلیخا میگه اگه جایی رفتی حتماً با نگهبان برو زلیخا میگه من از بتول نمیترسم نمیتونه بلایی سرم بیاره می خوام برم بازار و زود برگردم هاکان ازس میخواد تا مراقب خودت باشه و میره. فکرت به زلیخا زنگ میزنه و میگه از چتین یه چیزهایی شنیدم حقیقت داره؟ زلیخا تایید میکنه و فکرت ازش میخواد تا همه چیز را تعریف کنه فکرت سر میز صبحانه با لطفیه درباره اینکه چه کسانی میتوانند به عبدالقدیر کمک کرده باشن تا فرار کنه حرف میزنن فکرت بهش میگی من میدونم که هاکان تو این ماجرایی دست داشته اما لطفیه باور نمیکنه و میگه هاکان فکر نکنم همچین کاری بکنه وقتی با زلیخا ازدواج کرده فکرت میگه حالا بعدا بهتون ثابت می کنم.
وقتی فکرت به کارخانه میره دادستان به همراه هاکان به آنجا می روند فکرت از دادستان میپرسه که ماجرا چیه؟ اتفاقی افتاده؟ ردی پیدا کردین؟ دادستان میگه نه فقط اومدم اینجا بهتون بگم که هاکان خان خیلی بهمون کمک کردن و یک سری از جاهایی که حدس می زنند عبدالقدیر رفته باشه را بهمون دادند اومدم تا بهتون بگم، فکرت تو فکر فرو میره. غفور کت و شلوار تنش کرده و به مغازه اوستا رحمت میره و ازش میخواد تا موهایش را مرتب کنه او ازش میپرسه که خیره ماجرا چیه؟ غفور میگه می خوام فقط برم چند تا عکس بگیرم دستیارش روزنامه را تو جیب کت غفور میبینه و ازش میپرسه ماجرا چیه؟ غفور بهشون میگه که تصمیم گرفتم که ازدواج کنم میدونم کسی مثل ثانیه پیدا نمیکنم اما می خوام یه نفر تو زندگیم بیاد تنها بودن فقط مخصوص خداست و سپس به اوستا رحمتم این پیشنهادو میده و وقتی یکی از این موارد ازدواجو بهش میگه اوستا هم خوشش میاد و با غفور به سمت عکاسی می روند تا باهم عکس بگیرن….
بیشتر بخوانید:
(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی اوچ کوروش (سه سکه)
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
خلاصه داستان فصل پنجم قسمت اول تا آخر سریال ترکی سیب ممنوعه