خلاصه داستان قسمت ۵۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۱۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
جوریه و فادیک لیست خرید مواد اولیه آشپزخانه را به غفور میدهند غفور پیش عمو اسماعیل میره و لیست را بهش میده. او به غفور میگه این چیه و باید چیکارش کنم؟ غفور با شوخی بهش میگه هیچی دلم تنگ شده بود واست نامه عاشقانه نوشتم خوب لیست خرید دیگه! چیزی که نوشته را بیار ببرم عمارت! عمو اسماعیل بهش میگه شما همین دو روز پیش خرید کردین! چیکار میکنین! همین دو روز پیش هاکان خان اومد و تمام این لیست را خرید و برد حتی یه بار دیگه هم اومد چون کبریت یادش رفته بود بگیره غفور جا میخوره و میگه یعنی چی؟ یعنی آقا هاکان که از سالن بلند نمیشه بیاد تو آشپزخونه اومده خرید عمارتو کرده؟ اصلا با عقل جور در میاد؟ عمو اسماعیل بهش میگه بابا به خدا با چشمای خودم دیدم که اومد اینجا خرید کرد! غفور فکر میکنه که او را بازی دادند و برمیگرده عمارت و به فادیک جوریه میگه منو مسخره کردین؟ میخواین منو سوژه کنین بعد بشینین اینجا به من بخندین؟ جوریه که نمیدونه چی میگه بهش میگنه منظورت چیه؟ چی میگی؟ اصلاً خریدات کو؟ ما لنگ خریداییم! هنوز هیچی درست نکردیم! آنها شروع میکنن به دعوا کردن که زلیخا از راه میرسه و ازشون میپرسه که اینجا چه خبره؟ غفور بهش میگه خانوم اینا به من یه لیست خرید دادن رفتم پیش عمو اسماعیل لیستو بهش دادم که بهم تحویل بده بهم گفته که آقا هاکان همین دو روز پیش اومده و تمام خریدهایی که تو لیست نوشتین را خریده و آورده عمارت!
اینا منو مسخره کردن! زلیخا توی فکر فرو میره و جوریه و فادیک قسم میخورن و میگن که به خدا هیچ خریدی اینجا نیومده هیچی نداریم الان نمیدونم با چی باید غذا درست کنیم! زلیخا به هاکان شک میکنه و غفور و جوریه و فادیک میگه حتماً خرید های شیرخوارگاه را رفته خریده تو برو خرید های عمارتو بکن. غفور از اونجا میره تا خرید ها را انجام بده زلیخا هاکان را تعقیب میکنه و میبینه که به سمت یک کوه در حال حرکته. زلیخا آنجا عبدالقدیر و وهاب را میبینه که هاکان باهاشون خیلی گرم و صمیمی دست میده و بهشون میگه که این ساک لباس های شماست واستون لباس آوردم تا چند ساعت دیگه به جایی که بهتون میگم میرین اونجا به عنوان قاچاقچی از مرز رد میشین فقط منتظر خبرم باشین! عبدالقدیر به هاکان میگه یعنی رفاقتمون کجا و چه جوری تموم میشه؟! هاکان بهش میگه تقدیره دیگه عبدالقدیر. آنها همدیگر را در آغوش میگیرند و خداحافظی میکنند. زلیخا که همه اینها را دیده با سرافکندگی و عصبانیت به سمت عمارت برمیگرده. هاکان وقتی به سمت عمارت میاد میبینه که نگهبان ها در را بستن و اجازه ورود بهش نمیدن. هاکان ازشون میپرسه که اینجا چه خبره؟ چرا نمیزارین من برم داخل؟ زلیخا از راه میرسه و میگه چون من بهشون گفتم دیگه اجازه نداری با دست هایی که به عبدالقدیر و وهاب دست دادی و آنها را در آغوش گرفتی بیای دست به بچه های من بزنی و اونارو در آغوش بگیری!
دیگه هرچی بود تموم شد هاکان سعی میکنه بهش توضیح بده اما زلیخا اصلاً گوش نمیده و میگه هرچی که بود تموم شد تازه این هم بدون که به دادستانی خبر دادم و اونارو تا چند دقیقه دیگه بازداشت میکنن و همه نقشه هات نقشه بر آب شده و با پوزخند از اونجا میره. عبدالقدیر در حال جمع کردن وسایلشان هست که وهاب میگه آماده شو که باید کم کم بریم وهاب با دوربین شکاری میگه دنبال گوزنم میخوام این دم آخری بساط گوشتو راه بندازیم عبدالقدیر بهش میگه تو این زمان کم چه جوری می خوای گوزن را پیدا کنی، شکار کنی،کبابش کنی؟ همان موقع وهاب با دوربین شکاری مامور های ژاندارمری را میبیند و به عبدالقدیر خبر میده و آنها به سرعت از آنجا فرار میکنند و سوار ماشینشان می شود و می میروند. عبدالقدیر میگه از کجا ما را پیدا کردند؟ وهاب بهش میگه هیچ کسی اینجا را نمی تونه پیدا کنه به جز هاکان حتماً هاکان اینجارو به مامور ها گفته و برای رد گم کنی کمکمون کردش! بتول و شرمین با دعا کردن از مسافر خانه میخوان بیرون بیاد که پذیرش اونجا ازشون پول نخواد وقتی از آنجا می خوان رد بشن پذیرش بهشون میگه که ما اینجا تسویه روزانه میکنیم و شما هنوز پول ندادین! شرمین بهش میگه روزانه که اصلاً نمی فهمی پول ها چی میشه ما هفتگی رزرو میکنیم و آخر هفته بهتون میدیم اینجوری یکدفعه پول دستتون میاد و از آنجا بیرون میان. شرمین به بتول میگه تو کسیو نمیشناسی دوستی آشنایی که ازش پول قرض کنی؟ بتول جواب نمیده و یک دفعه با سنگی شیشه یک ماشین را میشکنه شرمین بهش میگه داری چیکار می کنی؟ داری ماشین میدزدی؟
بتول میگه همچین میگی ماشین میدزدی انگار قبلا این کار را نکردیم سپس بهش میگه من میرم تا یه جایی بر میگردم تو مسافرخانه منتظرم باش شرمین دلهره میگیره که تو سر بتول دوباره چی میگذره! عبدالقدیر به وهاب میگه میریم مکان سیفی اونجا کسی ما را پیدا نمیکند وهاب ازش میخواد تا ماشینو نگه داره و از ماشین پیاده بشه و بهش میگه من یه کار نکرده دارم تو برو تو مکان سیفی پیدات می کنم. زلیخا پیش لطفیه خودش را سرزنش میکنه و میگه که نمیدونم چرا من به این مرد دل بستم و باورش کردم! بارها بهم دروغ گفت! یکدفعه صدای شلیک می شنود و لطفیه میگه من میرم پیش بچه ها تو ببین چی شده زلیخا وقتی به حیات میره میبینه که هاکان بوده شلیک کرده تا در را به رویش باز کنند. هاکان به زلیخا میگه اومدم فقط بهت بگم که بدونی چقدر دوست دارم اما از چوکوروا میخوام برم همان موقع بتول از گوشهای پیداش میشه و زلیخا را صدا میزنه و به سمتش شلیک میکند اما هاکان جلوی گلوله خودش را میاندازد و تیر مستقیماً به قلبش می خورد. فکرت همان موقع وارد عمارت شده و هاکان را سریعاً به بیمارستان میبرند اما آیکوت موفق نمی شه او را به زندگی برگرداند و هاکان میمیره . فکرت سعی میکنه زلیخا را آرام کند…