خلاصه داستان قسمت ۵۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فکرت به زینب پیشنهاد ازدواج میده زینب حسابی خوشحال میشه و قبول میکند آنها همدیگر را در آغوش میگیرن و به طرف عمارت راهی میشن. مامورهای لب مرز به وهاب میگن شما پیاده بشین بقیه میتونن برن. آنها جا میخورن و دلیلشو میپرسن، عبدالقدیر پیاده میشه و به وهاب میگه چه اتفاقی افتاده؟ وهاب میگه نمیدونم درست میشه شما سریعا از اینجا برین من خودم میام پیشتون. عبدالقدیر میگه اونجا منتظرتیم و با بتول میرن. وهاب به زبان عربی ازشون میپرسه چیشده؟ مامور بهش میگه شما ۵ ماهه که تحت تعقیبین! وهاب حسابی جا میخوره و میگه چی؟ من هیچکاری نکردم! سپس تو یه فرصت پیش اومده از اونجا فرار میکنه و به طرف جاده می رود و با یه کامیون به طرف چکوروا برمیگردد. فکرت با زینب وقتی به عمارت میرسه بعشون میگه حالا که همگی اینجا جمع هستین بزار خبر خوشمونو بهتون بگیمو آنها تصمیم ازدواجشونو به همه میگن، همگی خوشحال میشن و بهشون تبریک میگن.
فردای آن روز بتول و عبدالقدیر به سوریه رسیدن و به یک خانه قدیمی میرن. اونجا عبدالقدیر به حالت مسخرگی میگه ببخشید دیگه در حد اون کاخ رویاییتون نیست! تو چکوروا کجا زندگی میکردین؟ اسم کاختون سرایداری بود آره؟ بتول با کلافگی میگه اینجا چوب رخت داره واسه لباس؟ عبدالقدیر میگه هرچی هست همینه سپس بتول بهش میگه تو بهم قول دادی رسیدیم زنگ بزنم به مامانم من عربی بلد نیستم! عبدالقدیر میگه حالا الانم نمیدونیم شرمین کجاست که! بتول میگه من میدونم به کی باید زنگ بزنم. عبدالقدیر بعد از برقراری تماس تلفن را به بتول میده او به فسون زنگ میزنه. فسون با شنیدن صدای باول جا میخوره و میگه تو معلوم هست کجایی؟ مامانت از بی خبری داره سکته میکنه بتول بهش میگه به مامانم بگو حالم خوبه اومدم سوریه فرار کردم و بهش شماره میده تا به شرمین برسونه. تو حیاط عمارت همه نشستن و در حال صبحانه خوردنن. غفور تو آشپزخانه میگه این آقا فکرتم خوب کارشو بلده ها انقدر ازدواج نکرد تا یه فرشته گیرش اومد همه تو مدرسه ازش تعریف میکنن که با جون و دل داره به بچه ها آموزش میده. راشد بهش میگه نفر بعدی تویی داداش غفور. جوریه با شنیدن این حرف قیافه میگیره همان موقع دایی ابراهیم به اونجا میاد و با غفور حرف میزنه وقتی میخواد بره جوریه جلوشو میگیره و میگه صبحانه خوردی؟ بشین بخور. فادیک و راشد و غفور با دیدن رسیدگی او به ابراهیم متوجه ماجرا میشن.
وهاب به انبار برگشته و با عصابیت میگه مرتیکه روانی اون همه هم پول گرفته اسم یه تحت تعقیبو گذاشته تو پاسپورتم و با درماندگی همانجا می ماند. فکرت و زینب به عمارت میان تا باهمدیگه صبحانه بخورن که فسون با عجله به اونجا میاد و مدام زلیخا را صدا میزنه. زلیخا میگه چیشده؟ فسون میگه بتول بهم زنگ همه تعجب میکنند و میگن چی؟ کی؟ فسون میگه همین امروز صبح تا تلفنو گذاشتم اومدم اینجا زلیخا میپرسه کجا بود؟ فسون میگه گفت حلب زلیخا میپرسه چجوری رفته اونجا؟ فسون میگه حتما با عبدالقدیر. فکرت میگه خودش گفت با عبدالقدیر رفته؟ فسون میگه نه اون گفت تنهام ولی من صداشو شنیدم یه شماره تلفنم داد بهم زلیخا از فسون تشکر میکنه که او میگه قابلی نداشت وظیفم بود نمیتونستم چشممو رو یه قاتل ببندم. زلیخا از فکرت میپرسه که از روی شماره آدرسش در میاد؟ فکرت میگه فکر کنم بشه. حشمت از زندان آزاد میشه و چاووش به استقبالش میره و میگه خیلی خوشحال شدم حشمت میگه معلوم بود نمیتونن زیاد منو نگه دارن.
انها به طرف نانوایی میرن تا نان بخرن تا وقتی به رستوران میرن یه دلی از عزا دربیارن. تو نانوایی چاوش، وهاب را میبینه و سریعا به حشمت گزارش میده سپس تعقیبش میکنن. وهاب در تنبار در حال خوردن نان است که چاوش و حشمت به اونجا میرن و بهش میگن به به وهاب خان! وهاب جا میخوره و میگه اینجا چیکار میکنین؟ از کجا فهمیدین من اینجام؟ حشمت میگه دیوونه ای مثل تو فقط صورتشو میپوشونه و تو شهر راه میره و میره نانوایی و شروع میکنه به خندیدن. سپس حشمت میگه حسابی بخور بعد برو بیرون هوا بخور که وقتی برم پیش کمیسر و تورو لو بدن دیگه دلت تنگ میشه واسه همین چیزا و با خنده از اونجا میرن. حشمت و چاوش به رستوران میرن که میبینن پلمپه اما حشمت میگه پلمپو بکنین و برین داخل. وهاب پنهانی وارد خانه حشمت میشه و اسلحه ای را تو کمدش میزاره و به خودش میگه اگه قرار من برم ته چاه تورو هم با خودم میبرم. سپس به پاسگاه میره تا خودشو لو بده اما کمیسر میگه ازت هیچ شکایتی نشده چرا باید دنبالت باشیم؟
سپس وهاب نقشه ای که واسه حشمت کشیده را عملی میکنه و گزارشی را بهشون میده. وقتی از. پاسگاه بیرون میاد میبینه با حشمت و چاوش روبرو میشه آنها از دیدن وهاب جا میخورن که میگن تو اینجا چیکار میکنی؟ وهاب میگه اومدم خودمو تحویل بدم اما هیچ شکایتی نداشتم نگرفتنم ولی بهت پیشنهاد میکنم نری تو و با خنده از اونجا میره و حشمت با حرص سوار ماشینش میشه و میره. تمام اهلی عمارت جمع شدن و فکرت از نقشه اش بهشون میگه سپس به همراه زلیخا و راشد به طرف سوریه راهی میشن. فادیک بعد از رفتنشان یکدفعه حالت تهوع میگیره و لطفیه از جوریه میخواد تا کمی آب بیاره. طبق گزارش وهاب ماموران دادستانی به همراه خود دادستان به محلی که وهاب گفته میرن و پای تمام درخت ها را میکنن. یکی از مامورها جنازه ای پیدا میکنه و کمیسر به دادستان میگه حق با وهاب بود….