خلاصه داستان قسمت ۳ سریال همه گیری از شبکه سه سیما
در این مطلب از سایت جدولیاب برای طرفداران سریال ایرانی خلاصه داستان قسمت ۳ سریال همه گیری را قرار داده ایم. با ما همراه باشید. سریال همه گیری محصول سال ۱۴۰۲ به کارگردانی «محمد صادق بکتاشیان» و تهیه کنندگی «سعید کمانی» می باشد که فصل اول خود را با نام «موج اول» بر روی آنتن برده است. این سریال که جایگزین سریال نیکان می باشد، داستان شیوع کرونا در کشور است و روزهای ابتدایی شیوع این بیماری را نشان می دهد که عده ای درگیر این هستند آیا این بیماری کرونا است یا آنفولانزا؟ آنها در ادامه به این نتیجه می رسند که این بیماری همان کرونا است.
قسمت ۳ سریال همه گیری
یکی از بیمارهای کرونایی حالش بد میشه و دکتر مومنی با پرستار متین و چندتا پرستار دیگه میرن بالاسرش و تمام تلاششونو میکنن تا زنده بمونه اما موفق نمیشن و اون بیمار را از دست میدن. دکتر مومنی حالش بد میشه و بیرون میره پرستار متین میره پیشش و میپرسه حالتون خوبه؟ دکتر میگه این چه ویروسیه که تو کمترین زمان انقدر پیشرفت میکنه! و با همدیگه باهم کمی صحبت میکنن متین میگه ما تمام تلاشمونو کردیم و ساعت به ساعت چک میشده دکتر میگه منظورم این نبوده که کم کاری کردین. متین به بچه سر میزنه و به یه دکتر زنگ میزنه و میگه یه نوزاد ۶ ماهه داریم که از هیچ بیمارستانی نمیتونیم پذیرش واسش بگیریم هیچ جا قبولش نمیکنن دکتر ازش میپرسه دلیلش چیه؟ همه جا پره؟ پرستار متین میگه نه وقتی میفهمن از بیمارستان کرونایی میخوایم بفرستیم قبول نمیکنن او ازش میپرسه جواب آزمایشش اومده؟ پرستار متین میگه نه فردا میرسه دستم سپس بهش میگه که بهتون خبر میدم و قطع میکنه.
حاج ابراهیم تصویری با دخترش حرف میزنه و او بهش میگه که چقدر دلش واسش تنگ شده و ازش میخواد تا بیاد اونجا و ببینتش اما پدرش میگه اینجا همه کرونایی هستن بیای که چی بشه! خوب میشم میام میبینی منو دیگه! سپس باهم گریه میکنن و از دل تنگیشون به همدیگه میگن. دکتر مومنی با پرستار متین حرف میزنه و میگه وقتی این وضعیتو میبینم به این فکر میکنم که برگردم به آفریقا پرستار متین میگه منم اگه خارجی بودم این وضعیتو میدیدم به این فکر میوفتادم که برگردم به کشورم ولی کرونا هم جا یکیه همه جا هست آفریقا و ایران و اروپا نمیشناسه! امیرعلی با پیرمردی تو حیاط نشستن و بردن جنازه هارو میبینن امیرعلی میگه نبودن مادر خیلی سخته! بدجوری دلم واسه پدر و مادرم تنگ شده، اون پیرمرد میگه ادم هرچقدر هم که پیر باشه بازم وقتی مادر نداره یتیم و بی کسه!
امیرعلی از جاش بلند میشه و میخواد بره که پیرمرد میگه کجا میری؟ او میگه جاییو ندارم برم که میرم خونه جایی که یه روزی مادر و پدرم اونجا بودن. او با ناراحتی و بغض سوار موتورش میشه و به طرف خانه پدریش راهی میشه. وقتی میرسه تو حیاط خونه وایمیسته و مادر و پدرشو صدا میزنه و میگه من اومدم و شروع میکنه به گریه کردن و صدا زدن مادر و پدرش. بعد از چند دقیقه یه مرد قلدر با نوچه اش به اونجا میاد که امیرعلی میگه چجوری اومدین داخل؟ او میگه ما کلید داریم و ازش سراغ کیفو میگیره او میگه دست من نیست من برنداشتم هنوز تو اون خونه ست او ازش میخواد تا یه هفته ای بیاره واسش او میگه نمیشه یه ماه هم نمیشه چه برسه به یه هفته اون مرد به خاطر حاضر جوابیش با چاقو لای انگشتشو جر میده و میگه اینو داشته باش فعلا تا بدونی جونت دست منه دو هفته فقط بهم مهلت میدم و میره. امیرعلی با حالی بد به بیمارستان صحرایی میره و به یکی از پرستارها میگه تا واسش بخیه بزنه و گزارش رد نکنه که چاقوعه او قبول میکنه. موقع بخیه زدن بهش میگه انگاری تو مخمصه گیر کردی! او میگه آره گذشته خوبی ندارم هرجا میرم دنبالمه…..