خلاصه داستان قسمت ۴۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۰۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
لطفیه به اتاق کرمعلی میره و لباس هایش را جمع میکند زلیخا وقتی به اونجا میره و ساک لباسها رو میبینه میپرسه ماجرا چیه؟ لطفیه بهش میگه می خواستم بعد از جمع کردن لباسها بیام پیشت و ازت تشکر و خداحافظی کنم. دیگه بهتره ما اینجا نباشیم. زلیخا بهش میگه خواهر لطفیه ما قبلا درباره این موضوع صحبت کرده بودیم چرا دوباره داری لباس ها رو جمع می کنی که بری؟ لطفیه بهش میگه از وقتی که دمیر نیست میدونم که فکرت داره برات دردسر درست میکنه میدونم داری کلافه میشی به خاطر همین ما بریم بهتره. زلیخا متوجه میشه که او متوجه دعوایش با فکرت شده ولی از لطفیه میخواد که تنهایش نزارد و تو این موقعیت سخت کنارش بمونه. لطفیه ناچارا قبول میکنه تا زمانی که زلیخا خودشو جمع و جور نکرده پیشش بمونه. شرمین و فسون در حیاط عمارت نشستند و منتظر غفور هستن تا نقشه ای که برای ثانیه کشیدن را عملی کنند. آنها وقتی غفور را مشغول باغبانی میبینن شروع میکنند درباره زمین های اطراف سد صحبت کردن.
فسون میگه ما زمین داشتیم اونو فروختیم بتوانیم زمین های کنار سد را بخریم چون قراره اونجا ساخت ساز بشه و قیمتش سه برابر میشه، هرچی به حسن گفتم خونه را هم بفروشیم قبول نکرد. فسون به شرمین پیشنهاد میده که تو هم چند هکتاری اونجا زمین بخر ولی شرمین میگه من پول ندارم وگرنه خیلی دوست دارم ماشین بگیرم اونو می خریدم. غفور با شنیدن این حرف ها وسوسه میشه و به حالت دو از اونجا میره تا هر چه سریع تر پول جور کند. بعد از رفتن آنها شرمین و فسون شروع به خندیدن می کنند شرمین میپرسه تو مطمئنی که اونجا ساخت و ساز نمی کنند؟ فسون بهش میگه من از صبح دارم چی میگم بهت؟ زمین ها قراره ادغام بشه و ارزشش از اینی که الان هست پایین تر میاد ما همون چند قطعه زمینی که داشتیم اونجا را حسن فروخت تا از شرش خلاص بشیم. شرمین از ته دل دعا میکنه و میگه خدا کنه بره همه طلاهای ثانیه را بفروشه و زمین بخره. شب فکرت با چتین به رستوران میرن.
چتین به فکرت میگه داداش چرا انقدر تو فکری؟ چی شده؟ فکرت بهش میگه مهمت کارا، این آدم قصد و نیت خوبی نداره. همش دور و بر زلیخا میگرده. چتین میگه یعنی چی؟ قصدش چیه؟ فکرت میگه میخواد شرکت و از چنگ زلیخا دربیاره میخواد زلیخا رو تحت کنترل خودش بگیره. چتین با نگرانی میگه اگه حق با تو باشه باید چیکار کنیم؟ فکرت میگه اگه باشه نه حق با منه. صبح تا شب همش یا عمارت میاد به هر بهونه ای سمت زلیخا میره من برادر دمیرم اون زن و بچه هاشو به من سپرده وظیفه منه ازشون محافظت کنم. بعد از کمی صحبت کردن چتین همش به ساعتش نگاه میکند فکرت میگه قرار داری؟ چیزی شده؟ چتین میگه نه گولتن خونه منتظرمه. فکرت راهیش میکنه تا بره. لطفیه و ثانیه و بتول با زلیخا تو حیاط عمارت نشستن که ماجرای زنی که صبح به عمارت اومده بود را برای زلیخا تعریف می کنند.
زلیخا میگه خب خیلی از نیازمندان هستن برای رفع مشکلشون به اینجا میان شاید تنگدست بوده و کمک می خواسته لطفیه بهش میگه اگه بحث کمک بود میگفت بهم یا حداقل به زلیخا میگفت او میگفت کار خصوصی دارم با خود دمیر. زلیخا با کلافگی میگه نمیدونم والا حتما بعدا باز هم میاد اون موقع می فهمیم که چه کاری داشته. شرمین بتول را صدا میزنه و بهش میگه فکرت زنگ زده باهات کار داره فکرت درباره قراردادی که صبح به منشی داده بابت کار حرف میزنه، بتول متوجه میشه که فکرت با زلیخا دعوایشان شده و بینشان شکر آب است. بتول ازش میپرسه که چی شده? فکرت میگه نمیخوام این موقع شب اعصابتو خورد کنم بتول وقتی میبینه که نمیگه ازش میپرسه که تو الان کجایی و باهاش در کلوپ شهر قرار میزاره. شرمین حسابی خوشحال است که فکرت به بتول نزدیک شده، بتول که حسابی به خودش رسیده با فکرت به کلوپ شهر میرن.
فسون و دوستاش که طبق همیشه تو کلوپ هستند آن ها را با هم می بینند و درباره اینکه چیزی بین آنها هستش صحبت می کنند و میگن شرمین حسابی افتاده تو دبه عسل، و برایشان آرزوی خوشبختی می کنند و میگن که چقدر به هم میان بتول هم وقتی متوجه میشه که آنها توجهشان به میزشان است، از روی قصد خودش را صمیمی با فکرت نشان میده. بتول بهش میگه توجه ها به سمت ما هستش فکرت بهش میگه اذیتت میکنه؟ بتول میگه نه ولی خوب نمیتونم صحبت کنم فکرت بهش میگه پاشو بریم یه جای دیگه. غفور در خانه با ثانیه درباره زمینهای اطراف سد صحبت میکنه. ثانیه بهش میگه اگه خونه پدری داری یا چیزی داری تو هم برو بفروش و زمین بخر. غفور بهش میگه پولی که تو بانک برای انگور گذاشتیم، هنوز حرفش تموم نشده که ثانیه با جدیت تمام بهش میگه دفعه آخرت باشه به اون پول حتی فکر میکنی غفور عصبانی میشه و از خانه بیرون میزنه.
او پیش راشد میره و درباره ی زمین با اون همه حرف میزنه تا با هم دیگه همه فکری کنن و ببینن از کجا پول جور کنن. در نهایت غفور پیشنهاد میده طلاهای فادیکو بفروش. بتول از فکرت میپرسه کجا داریم میریم؟ فکرت میگه رفتیم میبینی. بتول به خاطر پاشنه کفشش از فکرت عقب میمونه که فکرت بازویش را به سمتش میگیره و بهش میگه فکر کنم بهت کمک کنه، او هم خوشحال میشه و بازویش را میگیرد. بعد از کمی پیاده روی به بستنی فروشی اوستا احمد میرسند بعد با تعجب میگه بستنی؟
فکرت میگه نکنه دوست نداری؟ بتول بهش میگه دیوونه شدی؟ خیلی دوست داشتم اینجا بیام ولی مادرم نمیذاشت بستنی بخورم. بعد از خرید بستنی پارک میرن و درباره چیزهایی که پاریس و آلمان خوردن صحبت می کنند. بتول یه خاطره تعریف میکنه که دوستانش پای قورباغه بهش دادن و گفتن مرغه و وقتی خورد تموم شد تازه بهش گفتن که پای قورباغه بوده. فکرت چندشش میشه و میگه چه جوری خوردی آخه؟ بتول ازش میپرسه تو چی میخوردی؟ او میگه چیز های معمولی. آلمان خوردنی های جورواجور نداره. بستنی آب میشه و بر روی لباسش میریزه و بتول نزدیکش می شود و با دستمال پاک میکنه و به چشمهای همدیگه خیره میشن…