خلاصه داستان قسمت اول سریال شرم

در این مطلب از سایت حدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال شرم را می خوانید: این سریال یک ملودرام اجتماعی است که بخش زیادی از آن معمایی بوده و کم کم داستان آن بازگشایی می‌شود و برای پخش از شبکه سه سیما در فصل پاییز آماده می‌شود.

قسمت اول سریال شرم

دختر و پسری باهم درحال صحبت و بادبادک بازی هستند که دختر میان صحبت هایشان از حال می‌رود و پسر به سمتش می‌دود و با صدا کردن مادر پدرش او را سوار ماشین می‌کنند و به بیمارستان پیوند می‌روند و دختر را آماده می‌کنند تا بستری شود و لباس های بیمارستان به او می‌پوشانند.
مادر آن دختر به سراغ سوپروایزر بخش می‌رود و از او می‌خواهد دخترش را عمل کنند که او می‌گوید شخص دیگری در اتاق عمل است و باید صبر کنند.
مادر آن دختر بی‌تابی می‌کند و دخترش در حال استرس است که پرستار از بخش می‌آید و می‌گوید جواب کبد اهدایی مثبت نشده است و اگر می‌توانند در شیراز بمانند بلکه زودتر کبدی پیدا شود و عمل دخترش انجام شود.
آن ها به مسافرخانه ای می‌روند و اتاقی می‌گیرند که در آن جا مرد و زنی که مادر پدر آن دختر هستند می‌گویند که زن و شوهر نیستند و خانم می‌گوید که اتاق تنها برای و دخترش است و مرد قرار است تمام مدت در ماشینش بخوابد.
آن دختر برای خودش تخم مرغ درست می‌کند و فیلم تماشا می‌کند که دردش می‌گیرد و بیرون می‌رود که می‌فهمد مردی حالش بد شده است و آن مرد و زن را صدا می‌کند و به دادش می‌رسند و بعد داخل اتاقش می‌شود که صاحب مسافرخانه می‌رسد و او را بیرون می‌کند و می‌گوید درست نیست این همه کنجکاوی می‌کند.
پسری که با آن دختر همراه بود به شهربازی رفته است و پام کرن می‌خورد و بازی می‌کند و با گرفتن خرسی به مهمان خانه می‌رود.
دختر مریض درحال گپ زدن با مردی که حالش بد شده بود است و از درد های بدنشان می‌گویند که با حرف مسافرخانه دختر با ناراحتی می‌گوید یعنی من هم می‌میرم؟
حالا که مشخص شده نام آن پسر بهزاد است به سراغ دختر مریض می‌رود و آن خرس را دختر می‌دهد که حال مرد مریض بد می‌شود و عروسک را می‌اندازد و به سراغ آن مرد می‌رود که باعث ناراحتی بهزاد می‌شود و از اتاق خارج می‌شود.
از صحبت های آن دختر که مشخص شده اسمش لعیا است می‌فهمیم که رابطه بین آن مرد و زن کاری است و مرد که عزیز آقا نام دارد که سیروس گرجستانی نقشش را ایفا می‌کند برای آن مادر لعیا کار می‌کند.
گویا بهزاد دلباخته دختر صاحب کار پدرش شده است.
عزیزآقا جلو پسرش را می‌گیرد از او می‌پرسد پول خرس را از کجا آورده است که می‌گوید او کاری است و پولش را خودش درآورده است.
بهزاد به موتورخانه مسافرخانه می‌رود و داخل آن جا می‌شود و به تاسیسات آن جا می‌رسد و می‌فهمد مردی که حالش بد بود آن جا است و صدای سرفه هایش را می‌شنود و سعی می‌کند او را ببیند

دکمه بازگشت به بالا