خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۲۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۲۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

همان موقع که هان و نریمان و گلبن بر سر مزار مادرشان رفتند، صفیه در خانه برای مادرش دعا می کند.
اسرا سریع خودشو به اسد می رساند، اسد با ناراحتی بهش می گوید: «چه بدو بدو اومدی! خیلی دوست دارم بدونم که اگه از هان چیزی نمیگفتم باز هم میومدی؟! چون ازت خوشم میاد فکر کردی یه احمقم! » اسرا ازش معذرت خواهی می کند. و بهش میگه من فقط واسه اینکه رابطشون بدتر از اینی که هست نشه این کارو کردم… » هان خواهرانش را به خانه می رساند صفیه ازشون می پرسد: «خوب دعا کردین؟ که روحش شاد بشه؟ مزارش تمیز بود؟ » و به گلبن می گوید چیزی که بهت گفته بودم را برام آوردی یا نه؟ گلبن یه تکه سنگ از روی مزار مادرش برداشته بود و بهش می دهد. صفیه تکه سنگ را می گیرد. داخل یه جعبه با تکه سنگ های مزار مادرش، مزاری کوچک درست کرده بود به آن اضافه می کند و برای مادرش عزاداری میکند و با بغض می گوید: «ببخشید مامان امسال هم نتونستم بیام پیشت… »

هان برای اینجی یک سورپرایز دارد به خاطر همین سوار ماشینش می کند و به جایی دور از شهر می برد. روبروی یه خانه می ایستند و یه جا سوئیچی سرباز گلوله ای را روبرویش می گیرد و بهش می گوید: «اینم خونه جفتمون. » اینجی یه لحظه جا می خورد که هان می گوید: «چی شده؟ خوشت نیومد؟ » اینجی می گوید: «خیلی قشنگه. ولی من قبلا بهت گفته بودم که تو چه محله ای خونه میخوام و بهت گفته بودم دوست دارم باهمدیگه دوتایی دربارش تصمیم بگیریم. اینجا خیلی از شهر فاصله داره! » هان می گوید: «تو بهم گفته بودی دوست داری تو طبیعت زندگی کنی … اینجا هم جاییه که تو هرموقع دوست داشتی میتونی بیای استراحت کنی …ولی مثل اینکه زیاد خوشت نیومده و خوشحال نشدی… » هان ادامه می دهد: «من انقدر تلاش می کنم تا تو رو خوشحال کنم ولی تو با اسرا جاسوسی منو میکنی و میفرستیش تا از زیر زبون اسد حرف بکشه! خودت گفتی بهم دیگه اعتماد داشته باشیم. اعتمادی که داری به من اینه؟! » اینجی خجالت می کشد و می گوید: «وقتی میفهمم جواب سوال هایی که بهم دادی دروغ بوده… راه دیگه ای نداشتم. من فکر میکنم به اندازه ای که باید باهام روراست باشی نیستی. » هان با کلافگی می گوید: «فکر نمیکردم ازدواجمون اینجوری بشه… » اینجی می گوید: «پشیمان شدی؟ واسه همینه که دیگه حلقه تو نمیندازی نه؟ »

هان از خانه بیرون می زند و بعد هم می گوید: «امروز انگشتر رو دستم نکردم چون با خواهرام رفته بودم سر مزار مادرم که سالگردشه. » اینجی یه لحظه جا می خورد و ازش معذرت خواهی می کند. هان از اونجایی که میداند به زودی ممدوح ماجرای شهریه اگه را به اینجی می گوید پیش دستی می کند و میگه من یه موضوع دیگه ای را هم ازت پنهان کردم که احتمال داره با شنیدنش ازم بدت بیاد. » همان لحظه اگه با اینجی تماس میگیرد و با عصبانیت ماجرارو واسش توضیح می دهد. اینجی که به شدت عصبانی شده به هان می گوید: «چجوری میتونی انقدر بدون فکر کاری کنی؟ فکر میکنی این کارهایی که یواشکی انجام میدی و به من نمیگی بعد تو عمل انجام شده میزاری منو کار خوبیه؟ هان با عصبانیت می گوید: «من از اینکه بری خیلی میترسم. ولی از اینکه برم نمیترسم. من روحم خیلی پیره. نمیتونم همیشه من پشت سرت بدوئم تا بهت برسم. » اینجی می گوید: «چی می خوای بگی؟ الان داری منو با رفتنت تهدید میکنی؟! »و ادامه می دهد: «من تنها چیزی که ازت میخوام اینه که باهام صادق باشی ولی داری به خاطر این خواستم منو تنبیه میکنی! »صفیه و گلبن باهمدیگه شروع به آماده کردن حلوا می کنند و صفیه موقع کشیدن تو ظرف ها مدام با خودش می گوید: «خدا کنه به اندازه باشه که روح مادرم خوشحال بشه و تو آرامش باشه. » وقتی پیاله کم می آورد اعصابش خورد می شود و با ناراحتی می گوید: «مامانم بهم افتخار نمیکنه دیگه روحش در عذابه. حالا من باید چیکار کنم؟ » گلبن که ناراحتیش را می بیند بهش می گوید: «بقیه شو نگه میداریم واسه خودمون. بابا اینا هم میخوان دیگه مگه نه؟ خودمون می خوریم » صفیه خوشحال می شود و قبول می کند.

موقع برگشت به خانه هان به اینجی می گوید که ماجرای مدرسه را من حل می کنم به هر حال منم جزء خانوادتونم دیگه باید کم کم به این قضیه عادت کنند…
هان و اینجی دست تو دست هم به محله می رسند که اگه وقتی آنها را میبیند جلو می رود و بهش می گوید: «تو کی هستی که میری شهریه مدرسه منو میدی؟ » هان می گوید: «من نه غریبه ام نه هرکسی من شوهر خواهرتم. » اگه می گوید: «تو شاید شوهر خواهر من باشی ولی بدون واسه من تو یه غریبه ای! خواهرمم از این موضوع خیلی خوشحال و راضی نیست زیاد دل خوش نکن به این ازدواج مطمئن باش به زودی از هم جدا میشین! » اینجی بهش می گوید درست حرف بزنه و به خانه بره…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا