خلاصه داستان قسمت ۳۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۳۱۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شب وقتی دمیر به خانه بر می گردد به اتاق زلیخا می رود تا بهش سر بزند. زلیخا عکسهایی است که ایلماز از او و بچه هایش و هولیا گرفته بود نگاه می کند. دمیر با دیدن او عکس ها چندتاشو برای خودش برمیدارد و شب بخیر می گوید و می رود.
سودا به دمیر می گوید کمی با هم حرف بزنن و با هم به تراس می روند و می نشینند. سودا به دمیر می گوید که نباید او و زلیخا فقط روی کاغذ باهم زن و شوهر باشند و بهش میگوید شماها هنوز جوان هستید و باید عاشق همدیگه باشید و زندگی کنید. دمیر به سودا میگوید که تو چند سال تمام تلاشمو کردم تا بتوانم دل زلیخا را به دست بیاورم و عاشق خودم کنم، ولی هیچ فایده ای نداشته و زلیخا فقط ایلماز را می دید و همیشه عاشقش بوده و هست. سودا بهش میگوید که زلیخا هنوز سرپا نشده هنوز داغ دار ایلمازه، ولی الان که دیگه ایلماز مرده و تو پدر بچه های زلیخا محسوب میشی، میتوانید با هم باشید و زندگی جدیدی شروع کنید.
نصفه شب مژگان برای آب خوردن به آشپزخانه می رود. همان موقع فکرت به آشپزخانه می رود و به مژگان میگوید که تازه رسیده و گرسنه هستش. مژگان برایش املت درست میکند و با هم املت می خورند.
غفور به بازار می رود تا برای خانه خرید کند. همان کسی که به غفور برای رفتن به آلمان پول داده بود جلویش را می گیرد و بهش می گوید که مهلت زیادی برای پس دادن پولش ندارد و با طعنه بهش میگوید که قطعا گولتن خبر نداره که سند زمینش را تو پیش من گرو گذاشتی. غفور عصبی می شود با عصبانیت میگوید که سر وقتش تمام پولت را بهت میدم و می رود.
وقتی غفور به خانه می رود، گردنبند گران قیمتی که زلیخا به ثانیه داده بود برای یادگاری میبیند و شوکه می شود. غفور با ذوق و هیجان بهش میگوید که می تواند با پول این گردنبند برای خودش خانه و چیزهایی که می خواد بخرند. ثانیه بهش میگوید که من هیچ وقت یادگاریه هولیا را نمی فروشم و پیش زلیخا می رود. زلیخا جواهرات هولیار را از فادیک و گولتن و ثانیه میگیرد تا در گاوصندوق نگه داری کند و خیال همه راحت باشد.
یکی از آشناهای زلیخا به اسم عمو شادی که در استانبول اقامت دارد پیش زلیخا می رود. عمو شادی کمیسر ارشد است، و زلیخا ازش میخواهد تا قاتل هولیا را پیدا کند، چون چند ماهی است گذشته ولی هنوز هیچ سرنخی پیدا نشده. زلیخا میگوید که من به بهیجه فقط مشکوکم ولی هیچ مدرکی هم ندارم و ازش میخواهد تا درباره بهیجه تحقیق کند.
امید به بیمارستان و به اتاق مژگان می رود. مژگان که او را نمی شناسد و فکر می کند که یک تکنیسین است، بهش درباره آمدن پزشک ارشد جدید با حرص میگوید، قطعا پارتی داشته که توانسته به این راحتی انتقالی بگیرد و بیاد اینجا. بعد از مدتی امید خودش را معرفی میکند و بهش میگوید که پزشک ارشد است، مژگان هول می کند و به خاطر حرفهایش از او عذر خواهی میکند و لوازمش را جمع و اتاق را ترک می کد.
فکرت به بیمارستان می رود. یک رادیو برای بختیار هدیه آورده تا زمانی که بیکار است گوش کند. همان موقع مژگان به اتاق می رود و فکرت را میبیند. مژگان خجالت کشیده و با شرمندگی ماجرارو برایش تعریف می کند. فکرت دلداریش می دهد و میگوید که چند روز بگذره امید فراموش می کنه خیالت راحت.
شب، همه به مراسم بزرگی که برای تمام اهالی چکوراوا در کلوپ شهر برگزار شده، دعوت هستند. زلیخا حاضر می شود و به سودا میگه حضر شود تا باهم بروند. او اول قبول نمیکند و میگوید حوصله حرف و حدیث مردم را ندارد و نماد. زلیخا بهش میگه کسی حق ندارد در مورد تو چیزی بگوید. و در آخر راضیش میکند تا با دمیر باهام به مراسم بروند.
فکرت و تکین هم حاضر می شوند تا به کلوپ بروند. مژگان که از مهمانی خبر نداشته به خانه می رود که با طعنه و گلگی های بهیجه روبرو می شود. و دوباره موضوع رفتن از چکوراوا را میگوید که هرچی سریع تر باید میراثشان را بگیرند تا از آنجا بروند. مژگان مخالفت میکند و میگوید نباید بحث را پیش بکشیم که بهیجه عصبی می شود.
بیشتر بخوانید: