خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۵۵ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۵۵ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال

تورمیس در کافه ای منتظر بولنت می ماند. بولنت سراغ پولی که از او خواسته بود را می گیرد. تورمیس چک را نشانش می دهد اما قبل از آن می خواهد برگه ای را امضا کند. وقتی بولنت می پرسد که برگه چیست؟ تورمیس می گوید: «این یه دادخواسته. چون تو زنده ای سرپرستی اطلس رو رسمی به من نمیدن. ولی انتقال حق مربوط به بچه به کس دیگه ای ممکنه. » وقتی بولنت به تهدید اسماعیل خان فکر می کند، فورا دادخواست را امضا می کند و چک را از تورمیس می گیرد. تورمیس از دور به کسی اشاره می زند تا حواسش به بولنت باشد.
اسکندر با خوشحالی وارد جلسه می شود اما می بیند که چلبی به عنوان رئیس سر میز نشسته و جا می خورد و غرورش جریحه دار می شود. چلبی خیلی عادی می گوید: «وقتی من رسیدم نیازی نبود تو بیای. میتونی بری بیرون. » اسکندر وقتی پوزخند بقیه افراد حاضر در جلسه را می بیند اعصابش بهم می ریزد. او به اتاقش برمی گردد و همه چیز را با عصبانیت به هم می ریزد.

جمره به سرکار می رود و به رئیسش توضیح می دهد که چلبی گونش را دزدیده است. زن دچار حمله عصبی می شود و دستانش شروع به لرزیدن می کند و در حالی که تنگی نفس گرفته با عصبانیت می گوید: «یعنی چی که دزدیدتش؟ » و در حالی که حال خوشی ندارد به دستشویی می رود و آنجا شروع به گریه کردن می کند.
اوزان سر ساختمان می رود که همان موقع پیرمردی از بالا به خاطر نبود وسایل امنیتی پایین پرت می شود. پسرش هم که کارگر همانجاست فریاد میزند و گریه می کند. اوزان خودش را می رساند و با نگرانی پیرمرد را به بیمارستان می فرستد.
چلبی بعد از جلسه پیش اسکندر می رود و می گوید: «میدونی که وقتی وقتش برسه جایگاه ریاست رو به تو تحویل میدم. » اسکندر لبخند زورکی می زند و می گوید: «حق داری. فهمیدم میخوای اینو بهم بفهمونی که تا وقتی اینجایی نیازی به من نیست. » چلبی می گوید:« نه فقط خواستم ببینم چقدر میتونی خودتو کنترل کنی. باید یاد بگیری احساساتت رو کنترل کنی! » همان موقع نماینده مجمع سر میرسد و چلبی مطمئن از این که برای نامزدی انتخاب شده به دیدن او می رود اما نماینده می گوید که مجمع از او خواسته از نامزدی کناره گیری کند چون به خاطر اخباری که پخش شده دیگر سابقه ی چلبی بین انظار عمومی پاک نیست. چلبی عصبانی می شود اما خودش را کنترل می کند و فقط از نماینده می خواهد تا خودش کناره گیری اش را اعلام کند.

اسکندر که خیلی از دست چلبی عصبانی شده به چیچک زنگ میزند و جای گونش را به او می گوید. چیچک هم با گفتن این که جای چیچک را از دوست فاطما خانم فهمیده، آدرس را به جمره و بقیه می دهد. جمره همراه بقیه وارد خانه چلبی می شود و از گونش می خواهد وسایلش را جمع کند و او را همراه خودش میبرد.
پسر پیرمرد کارگر خیلی عصبانی است. عمر هم خودش را پیش اوزان می رساند. پسر اوزان را مقصر همه چیز میداند و به او فحش میدهد. اوزان که بغض کرده با عصبانیت می گوید: «من درکتون نمیکنم؟ تو فکر کردی من چیم؟ مگه حکمت فقط بابای تورو گرفت؟ به خاطر اون بی شرف تا وقتی که بابام بمیره من نتونستم دست بابامو بگیرم. چون دستش کنده شد! اون بی شرف واسه ما قرض درست کرد و بابام با یه دست شب و روز کار کرد تا بدهیارو بده. » و کراوتش را در می آورد و به زمین می زند و می گوید: «ما تقاص اینو از این عوضی میگیریم یا نه؟ » همه سکوت می کنند و اوزان به طبقه پایین بیمارستان می رود که با استاد آلتان روبرو می شود. آلتان به او لبخند میزند و به پشت سرش اشاره می کند. همه کارگرها همراه عمر جلو می آیند و به او قول میدهند که در این راه کنار هم باشند.
جمره گونش را به خانه اش می برد. گونش می گوید که از ان خانه می ترسد. جمره سعی می کند ترس او را کنار بزند و می گوید: «باید یاد بگیری به چیزای کم کفایت کنی تا پیش من باشی. باشه؟ میشه پیش منم بمونی؟ » گونش لبخند میزند و او را در آغوش می گیرد.

چلبی مقابل دوربین خبرنگاران می رود. همه با عصبانیت در مورد سیمگه فندقچی و بچه ای که چلبی در سطل آشغال رها کرده می پرسند. چلبی که به عمد این خبر را پخش کرده تا چهره ی مظلومش را به همه نشان بدهد، بغض می کند و می گوید: «چیزایی هست که من نمیدونم. این که اسم واقعیم چیه؟ مامانم کجاست؟ قبل از این که منو توی آشغالدونی بندازه، اسمی روم گذاشته بود؟ اون بچه ای که توی سطل آشغال انداخته شد به زندگی برگشت و عاشق شد… اما زخم بی کسیش هیچ وقت خوب نشد و نمیشه… » اسکندر که همه حرف های او را شنیده شوکه شده و خبرنگاران از این حرف او متاثر می شوند.
نصفه شب خانه می لرزد و گونش دوباره می ترسد و مادرش را صدا میزند. جمره کنارش می رود و می گوید: «میخوای بری پیش بابات؟ » گونش لبخند میزند و می گوید: «میخوام بغلم کنی. » جمره خیلی خوشحال می شود و کنار او دراز می کشد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا