خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۶۱ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۶۱ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال

جمره به چشمان او خیره می شود و اوزان می گوید: «پا پس نمیکشیم جمره. » جمره می گوید: «اینو به خودتم بگو. هربار که زمین افتادی باید بلند شی. » و بعد دستانش را روی قلب اوزان می گذارد و می گوید: «خاطرات جاشون اینجاست. » اوزان با بغض می گوید: «منم دارم از همینا فرار میکنم… داداشم به خاطر من مرد. به خاطر همین اینجا برای من جهنمه… ولی این خونه پاکه. » و وارد خانه نمی شود و به پارک می رود تا هوایش عوض بشود. جمره هم با ناراحتی رفتن او را تماشا می کند. اوزان به یاد می آورد که هنگام بازی با برادرش، وقتی که ماهیر دنبالش افتاده بوده، اوزان از خیابان رد می شود اما ماشینی با سرعت به ماهیر میزند و او را می کشد. و با یاد اوری این خاطرات اشک میریزد.
عمر که تصمیمش را گرفته، مغازه را خیلی سریع به کسی میفروشد. بعد به پارک و پیش اوزان می رود و این قضیه را به او می گوید. اوزان عصبانی می شود و می گوید: «این کارو نکن داداش. تو اون همه زحمت کشیدی. من نمیخوام مغازه تو به خاطر من بفروشی. » عمر هم با لجبازی می گوید: «به تو ربطی نداره. مغازه خودمه. واسه من این چیزا لازم نیست واسه من داداشم که تو این پارک بشینیم و با هم صحبت کنیم لازمه اوزان. » اوزان اشک می ریزد و قول میدهد که پول او را پس خواهد داد. عمر هم همراه او اشک میریزد و در آغوشش می گیرد.

جمره به تورمیس زنگ میزند و به او می گوید: «تورمیس نظرت چیه تو خونه اوزان اینارو بخری و بعد این که پولشو جمع کردن ازت پس بگیرن. باور کن اگه تو شرایط سختی نبودن اینو ازت نمیخواستم. » تورمیس با شرمندگی می گوید: «مسئله پولش نیست جمره. چلبی تهدیدم کرده که دیگه به تو و بچه های اون محله کمک نکنم وگرنه اطلس رو ازم میگیره. » جمره که خودش را مقصر همه چیز میداند با ناراحتی و عصبانیت به سمت خانه ی چلبی میرود.
از طرفی چلبی از عدنان می خواهد با مشاور املاکی صحبت کند و به او بسپارد که خانه اوزان و مادرش نباید فروش برود.
جمره به محض باز شدن در، وارد خانه می شود و به سمت اتاق کار چلبی میرود. او با عصبانیت می گوید: «از جون اون آدما چی میخوای؟ » چلبی می گوید: «تا وقتی تو اونجا باشی بلاهایی که سر اون آدما میاد تمومی نداره! » جمره می گوید: «اگه میخوای منو له کنی، ببین اینجام! به اونا کاری نداشته باش. » چلبی می گوید: «تا وقتی برگردی خونمون همینه. » جمره می گوید: «من پیش تو برنمیگردم. برای همین الکی با این آدما سر و کله نزن. با تورمیس کاری نداشته باش. با اطلس کاری نداشته باش. فقط به خاطر این که اون زن گذاشته کنارش کار کنم ببین چیکار کردی! اذیتش نکن. » چلبی با حرص می گوید: «به خاطر اونا اومدی پیشم؟ بهم بگو دیگه به خاطر کیا اومدی! »

و فریاد میزند: «بهم بگو اوزان! چرا انقدر برات مهمه؟ بهت گفته بودم اونجوری که به من نگاه میکنی به اون نگاه نکن! » و به سمت جمره حمله ور می شود و او را روی میز می کوبد. جمره فریاد میزند و از او می خواهد رهایش کند. از سر و صدای آنها اسکندر و مادرش خودشان را داخل اتاق می رسانند و اسکندر چلبی را کنار میزند. چلبی زیر گریه میزند و می گوید: «معذرت میخوام. » جمره رو به مادر چلبی فریاد میزند: «ببین جونوری که بزرگ کردیو! تو اینو بوجود اوردی! » و می رود. چلبی می گوید: «عمدا این کارو کرد تا منو دیوونه کنه! » اسکندر دیگر او را باور ندارد و مادرش به سمتش می رود و سعی می کند آرامش کند و می گوید: «میدونم ناخواسته شده. دیگه اینجوری نشه. قبل انتخابات دست هیچکس بهونه نده… »
چلبی رسما دوباره اعلام انتخابات نامزدی می کند. جمره و بقیه از شنیدن این خبر حرص می خورند.

اسکندر پیش اطلس است. او وقتی از لای در چیچک را می بیند، برای مدتی با لبخند به او خیره می شود که تا چشم چیچک به او می افتد، اسکندر جا می خورد و داخل می شود. چیچک با عصبانیت کارهایی که چلبی کرده را به او می گوید و اسکندر جواب می دهد: «من دارم میجنگم چیچک. کارارو نمیتونم با هم انجام بدم! حتی رئیس هیئت مدیره بودن رو ازش گرفتم. » چیچک پوزخند میزند و می گوید: «اون شکست نمیخوره اسکندر! اون صندلی ای که بهت داده رو زیاد بهش امیدوار نباش. به زودی ازت پسش میگیره. » اسکندر می گوید: «امکان نداره! تو اصلا منو نشناختی! » چیچک می گوید: «من چیزی که دیدم رو باور میکنم. چلبی سرپا واساده و علی هنوزم تو زندانه! »
سحر در خانه است که حکمت به دیدنش می آید و پیشنهاد می دهد که خانه را به او بفروشد تا از شکایتش صرف نظر کند. سحر راضی به این کار نیست اما بالاخره مجبور میشود. حکمت بعد از این که سند به نامش شد، پیش چلبی می رود و سند را به او می دهد و می گوید: «هرکاری ازم خواستین رو انجام دادم.»
اسکندر به وکیلش میسپارد تا شکایتش از علی را پس بگیرند تا آزاد بشود. بعد هم از داخل جعبه ای که همیشه در دفترش نگه میدارد، عکس پاره ی چیچک را بیرون می اورد و به او خیره می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا