خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۷۲ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۷۲ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۷۲ سریال

چلبی وقتی می بیند از اسکندر رکب خورده، عصبی می گوید: «انقدر بدبخت و پست شدی که از چیچک کمک خواستی تا پول رو بهت برگردونه؟! » و بعد می گوید: «تو دیگه برای من مشکل نیستی اسکندر. نقطه ضعفت رو میدونم. چیچک! اسمش روشه، تهش محکوم به پژمرده شدنه! » اسکندر با عصبانیت می گوید: «اگه بلایی سرش بیاری میکشمت! » چلبی لبخند میزند و می گوید: «تو هم اینو یاد بگیر، من قاتل برادر نمیشم بلایی بدتر از مرگ سرش میارم! »
چیچک به خانه بولنت می رود و اول اطلس را محکم در آغوش می گیرد. بعد به بولنت می گوید: «همه ملک و املاک تومریسو به اسمت میزنم. همین فردا بیا و برگه ها رو امضا کن. اما اول اطلس باید با من بیاد. » بولنت به فکر فرو می رود و می گوید: «اول باید نقل و انتقال انجام بشه و بعد میتونی اطلس رو ببری! » چیچک هم سر حرفش می ماند.
اوزان یادداشت دیگری همراه گونش برای جمره فرستاده. اوزان نوشته: باید هرچه زودتر بفهمیم آثار تاریخی قراره کجا فرستاده بشن. جمره هم همان لحظه به اتاق کار چلبی می رود و تمام اتاق را زیر و رو می کند اما همان موقع چلبی وارد خانه می شود و جمره از طریق در دیگر اتاق، پا به فرار می گذارد و چلبی با شک به در باز اتاقش خیره می شود و حتی حیاط هم بررسی می کند.

اوزان و عمر به میخانه رفته اند. اوزان زودتر انجا را ترک می کند و عمر برای خوردن مشروب بیشتر می ماند. اتفاقی زینب هم انجاست و با دیدن عمر تنها، مقابلش می نشیند. عمر می گوید: «چرا همش نقش کسی که نتونسته فراموش کنه رو بازی میکنی؟ » زینب می گوید: «فراموش کردم اما بعد همش یادم اومد. » و یاد گذشته ها می کند و می گوید: «بعضی وقت ها جلوی خونه عین کوه می ایستادی. هروقت تورو میدیدم دنیا به نظرم جای امنی میومد… همش فکر میکردم تو ازم مواظبت میکنی. » عمر می گوید: «خیلی تو بحرش رفتی. در بیا! » زینب با بغض می گوید: «نمیتونم. من دوستت دارم. تموم نمیشی. کاش تموم بشی من یه نفس راحت بکشم. » عمر می گوید: «رویا واقعیته و ما دروغ بودیم برای همین تموم شد. » زینب می پرسد: «خیلی دوستش داری؟ » عمر می گوید: «خیلی دوستش دارم. » زینب با ناراحتی به او چشم می دوزد.
چیچک دوباره رویا را راضی می کند که برود و با عمر صحبت کند. رویا که خودش هم دلتنگ عمر شده لبخند میزند.
دورسون به دیدن چلبی می آید و جمره میز شام را برایشان می چیند و برای هردو شرابی که با دارو قاطی کرده می ریزد و خودش آب می نوشد. بعد هم پنهانی خوب به حرف های انها گوش می دهد و می فهمد که پنجشنبه هفته بعد قرار است با مشتری روس دیدار داشته باشند.

عمر چون دیروقت است زینب را تا در خانه می رساند. زینب که خیلی مست است می گوید: «بیا دو دقیقه گپ بزنیم حداقل. » عمر هم جلو می رود و زینب فورا او را می بوسد. عمر او را از خود می راند و رویا اتفاقی این صحنه را می بیند و با بغض به عمر خیره می شود. عمر متوجه حضور او می شود و به سمتش می رود اما رویا سوار تاکسی می شود و با دلی شکسته می رود.
صبح وقتی چلبی، جمره را به کمپین تبلیغاتی می رساند، جمره از در پشتی فرار می کند اما نگهبان های چلبی متوجه نبود او می شوند و تعقیبش می کنند. این خبر به گوش چلبی می رسد و چلبی از انها می خواهد چشم از جمره برندارند و آدرس را برای او بفرستند.
چیچک منتظر امدن بولنت است اما خبری از او نمی شود. اسکندر بولنت را دست و پا بسته گرفته و در انباری ای تهدیدش می کند.

عمر به دیدن رویا می رود و با لحنی آرام می گوید: «خواهش میکنم فحشم بده داد و بیداد کن اما ساکت نمون. » رویا با چشمان پف کرده از گریه می گوید: «حق با تو بود من همچین رابطه ای رو نمیخوام. » عمر می گوید: «بهت حق میدم اما کسی که تو قلب و ذهنمه تویی. عمرم من تورو دوست دارم. » حلقه ای از جیبش بیرون می اورد و مقابل رویا می گیرد و می گوید: «باهام ازدواج میکنی؟ » رویا به او خیره می شود.
جمره به دیدن اوزان می رود. هردو به محض دیدن هم همدیگر را در آغوش می گیرند. جمره هرچه را که از چلبی و دورسون شنیده برای اوزان تعریف می کند. بعد می گوید: «دیگه نمیخوام جلوی خونه بیای اوزان. چلبی میکشتت.» اوزان می گوید: «نترس جمره. » جمره می گوید: «اگه چیزیت شه من نمیتونم به زندگی ادامه بدم. » و بعد با چشمان پر از اشک می گوید: «دوستت دارم. ولی منو تو نمیتونیم با هم باشیم. حتی اگه چلبی به زندون بیفته تورو میکشه. » اوزان می گوید: «من از چیزی ترس ندارم. » جمره می گوید: «اگه میخوای یه بار دیگه منو ببینی، اینو بدون که ما هیچ وقت نمیتونیم با هم باشیم. اگه منو دوست داری باید به خاطر منم شده زندگی کنی اوزان. » و به سمت در می رود اما برمی گردد و با چشمان پر از اشک به اوزان خیره می شود. اوزان به سمتش می رود و لبان جمره را می بوسد… چلبی که تمام مدت آنجا بوده این صحنه را می بیند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا