خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۷۸ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۷۸ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۷۸ سریال

هولیا وارد خانه می شود و با دیدن چیچک به اسکندر چشم غره می رود. اسکندر می گوید: «این خونه متعلق به منم هست. اگه دلت بخواد تو هم میتونی اینجا بمونی. » هولیا رو به چیچک می کند و می گوید: «کوچکترین چیزی از چلبی از این خونه درز کنه، از چشم تو میبینم! » اسکندر به چیچک می گوید که تا هروقت بخواهد می تواند آنجا بماند و چیچک خجالت زده به اسکندر می گوید: «انتخاب دیگه ایم ندارم. نه پول دارم نه جا نه کار. » اسکندر لبخند میزند و می گوید: «من هستم. » و ادامه می دهد: «چیچک من با تو ما شدم. » چیچک از جایش بلند می شود و اجازه نمی دهد اسکندر باقی حرفش را بزند و می رود.
وقتی عدنان به سمت اوزان و عمر شلیک می کند پلیس از راه می رسد و او را دستگیر می کند. اوزان و عمر هم حالشان خوب است و تیر عدنان خطا رفته. اوزان جلو می رود و به کورکوت می گوید: «میخوام بدونم چی تو فکر این یارو هست! منو بکشه که چی بشه! » و از کمیسر می خواهد طوری وانمود کند که انگار واقعا او مرده است. خودش هم در فضای مجازی خبر را منتشر می کند. کمیسر هم به عدنان می گوید که چلبی اصلا به فکر او نیست و او را بازیچه قرار داده و اگر به دروغ به او خبر مرگ اوزان را برساند در مجازاتش تخفیف قائل می شوند. عدنان هم همین کار را می کند…

نگهبان برای بردن غذا وارد اتاق چلبی می شود که او را حلق اویز می بیند و فورا با وحشت او را پایین می آورد و به بیمارستان می رساند. وضعیت چلبی خوب نیست و وقتی این خبر را به هولیا و اسکندر می دهند هردو با ناراحتی خودشان را به بیمارستان می رسانند.
وقتی خبر این که عدنان میخواست اوزان را بکشد به جمره می رسد با عصبانیت می گوید: «من نمیتونم انقدر مثل شما راحت باشم! » و به اوزان می گوید: «لازم باشه تا آخر عمرم نگاهت هم نمیکنم. من میترسم. » اوزان حلقه را بیرون می آورد و می گوید: «من نمیترسم جمره. پشت زنی که دوست دارم می ایستم و بعد میمیرم. » جمره عقب می کشد و خیلی جدی می گوید: «یه کلمه دیگه در این باره بگی از اینجا میرم! » اوزان هم با ناراحتی سکوت می کند.
دکتر به هولیا و اسکندر می گوید که باید خودشان را برای خداحافظی با چلبی آماده کنند. اسکندر بغض می کند و هولیا با گریه به اتاق چلبی می رود تا او را ببیند. او بالای سر چلبی می نشیند و می گوید: «تو هنوزم از نظر من بی گناهی. تمام گناهانت مال منه. » و بلند می شود و آمپولی را بیرون می آورد و می گوید: «من تو رو به این وضع انداختم اما بهت قول دادم این وظیفه منه که تورو از این وضعیت خلاص کنم. » و آمپول را داخل سرم چلبی خالی می کند. همان موقع قلب چلبی می ایستد و دکتر خبر مرگش را ثبت می کند.

عمر نگران رویا شده و به جمره زنگ میزند تا حال او را بپرسد. جمره می گوید که از او خبر ندارد و ریز ریز می خندد. عمر که نگران شده با عجله از مغازه بیرون می آید و اوزون طبق نقشه قبلی مخزن آب زیرزمینی را نشان عمر می دهد و می گوید که رویا را آخرین بار اینجا دیده. عمر داخل می رود و با دیدن میز چیده شده ریسه های رنگی جا می خورد. روی میز کاغذی هست که نوشته: جرئت یا حقیقت؟ همان موقع رویا به عمر زنگ میزند و می گوید: «انتخاب کن! » عمر که از چیزی سر در نیاورده جرئت را انتخاب می کند و رویا از او می خواهد چشم بندی را که آنجاست به چشم ببندد و جلو بیاید. عمر هم همین کار را می کند تا به رویا می رسد. رویا دوباره می پرسد: «جرئت یا حقیقت؟ » عمر این بار حقیقت را انتخاب می کند. رویا می گوید: «میخوای با من ازدواج کنی؟ » و حلقه هایشان را نشان می دهد. عمر جا می خورد و با خوشحالی بله را می دهد.
اسکندر و هولیا با ناراحتی بیرون از بیمارستان نشسته اند. اسکندر می گوید: «شاید یکی یه کاری کرده با داداشم مامان. درخواست کالبد شکافی بدیم. » هولیا قبول نمی کند و می گوید: «اینجوری میخوای عذاب وجدان کارایی که نسبت به داداشت کردیو کم کنی؟ » اسکندر با ناراحتی به او خیره می شود و وقتی چیچک زنگ میزند تا از وضعیت چلبی باخبر بشود اسکندر با ناراحتی می گوید که مرده.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا