خلاصه داستان قسمت ۱۰۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۱۰۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۱۰۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۱۰۷ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

صفیه وقتی اسم ناجی را از حکمت میشنوه جا میخوره و ازش می خواد که کاغذ را بهش بده اما حکمت با عصبانیت مخالفت میکنه و بهش میگه نمیدم این پسره تو را از درس و مشقت میندازه، مامانت هم بفهمه عصبانی میشه. صفحه بهش میگه یه نگاهی به من بنداز من دیگه بچه دبیرستانی نیستم بزرگ شدم به قیافه من میاد که دبیرستانی باشم؟ حکمت زیر بار این حرف نمیره و می‌گه میخواد دوباره تو رو هوایی کنه تا باهاش فرار کنی ولی من این دفعه دیگه اجازه نمیدم تورو ناراحت کنه و به سمت پنجره میره . صفیه با نگرانی بهش چشم میدوزه و ازش خواهش میکنه که اون تکه کاغذ از پنجره بیرون ندازه ولی حکمت بهش میگه من این دفعه ساکت نمی شینم و نمیزارم این پسر بهت نزدیک بشه و کاغذ را از پنجره به بیرون می‌اندازد. صفیه شوکه میشه و برای یک لحظه نفسش بند میاد و از پنجره به بیرون نگاه میکنه که گلبن را می بیند و ازش می خواد که اون تکه کاغذ را برداره ولی گلبن میگه آبجی این کثیفه من دست نمیزنم.

صفیه بهش میگه مواظب باش گمش نکنی یا باد نبره من الان با دست کش میام پایین. صفیه دستکش به گلبن میده و ازش میخواد اون تکه کاغذ و بهش بده. همون لحظه حکمت از راه میرسه و کاغذ و از رو هوا می قاپد. صفیه ازش میخواد تا کاغذو بده و بهش میگه دیگه داری شورشو در میاری بابا، داری عصبیم می کنی کاغذو بده به من ولی حکمت گوشش به این چیزها بدهکار نیست و کاغذ و میخوره. گلبن و صفیه از شدت ترس و مریض شدن پدرشان فریاد می کشند و او را به خانه می برند تا بهشت سرکه بدهند که ضد عفونی بشه. اسد رزومه کاری آنیل را که به اسم جعلی علی به شرکت‌ هان رفته بررسی میکنه تا آنجا استخدام شود. اسد از شرایط خیلی خوشش میاد و میگه دلیل این که میخواید با ما همکاری کنید چیه؟ آن بهش میگه ازم بپرسید هدفم تو زندگی چیه؟ آنیل ادامه میده و میگه ده سال آینده خودم و کنارش می بینم دختر بچه داریم که مثل اون موهای صاف باشه با چشم های درشت به رنگ سبز، چشماش خیلی واسم مهمه رنگش خاصه اگه بگم فندقی به سبز بر میخوره.

اسد از حرفهای او تعجب میکنه که او وقتی صدای هان را می شنوه، به اسد میگه باید دیگه من برم منصرف شدم، کارتون به درد من نمیخوره و میره. گلبن و صفیه تو دهان حکمت به زور سرکه میریزن تا ضدعفونی بشه و مریض نشه. سر کلاس مدرسه نریمان به اگه میگه بعد از سال ها یه دوست پیدا کردم اونم از دستم ناراحته می خوام برم با غمزه حرف بزنم. اگه بهش میگه غمزه دوستت نیست فقط به خاطر اینکه به من نزدیک بشه اومد با تو دوست بشه. نریمان از این حرف اگه ناراحت میشه و میگه آره دیگه غمزه بخاطر تو با من دوست شد امراه هم به خاطر تکلیف هایش دوست شد باهام ولی به هرحال غمزه از دستم ناراحته همان موقع غمزه وارد کلاس میشه در حالی که با امراه در حال بگو بخند هستش. اگه به نریمان میگه آره واقعاً هم چقدر ناراحته.

روز اول کاری اسرا و اینجی شروع میشه. باریش اول شروع میکنه به معرفی اسرا و اینجی سپس اینجی میگه امروز موضوع بحثمون پشیمانی هستش. باریش شوخی میکنه و میگه اینجی از آنجایی که فقط چهار ماهه ازدواج کرده واسه همین این موضوع را انتخاب کرده که من اصلاً غافلگیر نشدم. اینجی با شنیدن این حرف بهش چشم غره میره. هان که در حال گوش دادن به برنامه هستش با شنیدن این حرف عصبانی میشه و با  حرص به خودش میگه نه اینجوری نمیشه من این مرد را میکشم. اینجی ادامه میده و میگه شاید هم به خاطر  اون روز تو دانشگاهه، همان روزی که کنارت نشستم واسه اون این موضوع را انتخاب کردم. سر این موضوع و تقلبشان باریش و اینجی با هم بحث می‌کنند که اسرا میگه خیلی خوب بچه ها از موضوع خیلی دور شدیم. اسرا از کارها و شوخی های باریش کلافه میشه و این حس را می کند که باریش از اینجی خوشش میاد.

اسد به گلبن زنگ میزنه و می‌گه کی واست اون نوشته را با عروسک گذاشته بود؟ البته فقط کنجکاوم وگرنه به من ربطی نداره. گلبن بهش میگه تحت تاثیر حرف هایی که هان بهت زده درباره عروسک ها قرار گرفتی؟ اسد میگه نه من خودم هم بعضی وقتا که ناراحتم باب اسفنجیمو بغل می کنم و میخوابم و هر دو به این موضوع میخندن. اسد از گلبن دعوت میکنه تا فردا شب با هم شام بخورن. گلبن ابتدا شوکه میشه و حس می کنه داره بال در میاره از شدت خوشحالی و با هیجان دعوتش را قبول میکنه و به خودش فکر میکنه که چه جوری از خانه بیرون بره. حکمت پیش صفیه میره و یک گردنبند با گوشواره مروارید بهش میده و بهش میگه دوست دارم امشب اینا رو بندازی صفیه بهش میگه بابا خیلی جدی گرفتی امشبو لازم نیست. حکمت میگه خیلی هم لازمه دوست دارم امشب دخترم شیک باشه.

صفیه می گه حتماً این هم برای پریهان بوده الان داری میدی به من که بندازم. پدرش بهش میگه نه این مال مادرت بوده موقع زایمان تو براش خریده بودم ولی چون نتونستم برم بیمارستان پیشش ازم قبول نکرد. صفیه با ناراحتی ازش میپرسه که چرا آن روز به بیمارستان نیومده از من خوشت نمی اومد؟  حکمت با ناراحتی میگه نه دخترم تولد تو مصادف شد با روز مراسم عمر، چوم روز خاکسپاریش نتونسته بودم برم باید میرفتم وگرنه خیلی زشت میشد. صفیه با غصه بهش نگاه میکنه و می‌گه ولی اون دیگه مرده و رفته بود ولی من تازه به دنیا آمده بودم و من و مادرم بهت احتیاج داشتیم که ازش عذرخواهی میکنه . بعد از تمام شدن برنامه رادیو از اسرا و اینجی درباره اولین روز کاری سوال میکنه و ازشون میپرسه که چه جوری بود؟ خوشتون اومد؟ اینجی میگه خوب بود ولی انگاری اسرا راضی نبوده. بعد از رفتن باریش اسرا به اینجی میگه قبلاً باریش از تو خوشش نمیومده؟ اینجی با تعجب میگه نه بابا من و اون از اول با هم مشکل داشتیم، اسرا میگه حس میکنم حسی داشته بهت…

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا