خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۵۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۵۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

همان شب هان پیش صفیه می رود و بهش عکس را نشان می دهد و بهش می گوید: «آبجی الان دیگه وقتشه که در مورد این عکس باهم صحبت کنیم. » صفیه عصبانی و با کلافگی بلند می شود و می گوید: «اون هیچکس من نیست. فقط معلم نریمانه و تازگیا جون گلبن را هم نجات داد همین. » صفیه همان موقع توهم مادرش را دوباره میزند که با عصبانیت بهش میگوید همینو میخواستی؟ بیا هان هم دیگه فهمید تو چه آدمی هستی! حالا میخوای چجوری این کثیفیارو از خودت پاک کنی ها؟ دختره ی بی حیا!. صفیه با ترس و پشیمانی عقب عقب میره و با خودش میگه بخدا من هیچ کاری نکردم، هیچ کار شرم آوری انجام. ندادم و مینشیند روی زمین، سرشو میگیره و گریه میکند. هان میبینه که صفیه اصلا حالش خوب نیست. کنارش مینشیند و بهش میگه میدونم تو هیچ کاری انجام ندادی آروم باش چیزی نیست. مادرش سرش داد میزنه و بهش میگه بگو به برادرت که به خاطر اون پسره داشتی مادرتو میکشتی، زود باش بهش بگو، بگو دیگه!! صفیه با گریه میگه نمیتونم مامان ازم متنفر میشه نمیتونم و کم کم انرژیش تموم میشه که دیگه سرجاش روی زمین دراز میکشه و به آرامی اشک میریزد و زیر لب میگه من کاری نکردم. صفیه یاد گذشته می افتد.

یاد همان روزی که از تو خانه موندن خسته شده بود به خاطر همین یه نامه مینویسه برای ناجی و بهش میگه منو نجات بده بیا باهم فرار کنیم. سپس به اتاق مادرش میرود و وقتی میبینه او خوابه از ساختمان بیرون میرود که مادرش متوجه میشه و او را به خانه برمیگردانه. ماددش هرچی میگه نامه را بده به من صفیه مقاومت میکنه و در آخر بهش میده و وقتی نامه را میخوانه جا میخوره و بهش میگه میخواستی فرار کنی آره؟ و صفیه را کتک میزنه و در آخر خودش هم سکته میکنه که باعث میشه فلج شود و تا آخر عمرش زمین گیر شود. صفیه با یادآوری اون روزا گریه میکند و خودش را مقصر فلج شدن و مرگ مادرش می داند. امره توی مدرسه به نریمان میگه که امروز با هم به خانه بریم چون بالاخره ماشینش را گرفته. غمزه با پوزخند بهش می گوید: «نریمان دیگه وقت خالی واسه تو نداره ! الان دیگه همه ی عشقشو پای اگه میریزه! » امره که جا خورده بهش می گوید: «چی میگی؟ نریمان فقط رفیقمه! چی واسه خودت داری میگی! » غمزه پوزخند می زند و می گوید: «تمام بچه های کلاس میدونن که نریمان عاشقته به غیر از خودت! » امره به نریمان میگه راست میگه؟ نریمان با عصبانیت به غمزه میگه ساکت شو و با ناراحتی به حیاط می رود و به خاطر حمله عصبی دستش را به شدت جوری که خون بیاد می خاراند.

ناجی تمام صحبت های آنها را شنیده به خاطر همین پیش نریمان می رود و بهش میگه چرا دستتو اینجوری میخارونی؟ نریمان که خجالت کشیده میگه حساسیت دارم واسه اونه. بعد از رفتنش ناجی از اگه درباره نریمان می پرسد. اگه با ناراحتی بهش میگه: «کلا خانواده نرمالی ندارن استاد. هرکی بود دیوونه شده بود ولی اون فقط زورش به خاروندن دستش میرسه. » اگه واسه این که تو پس دادن بدهی پدربزرگش بهش کمک کنه تو یه کافه مشغول به کار شده است که یکدفعه انجا با پدرش روبرو می شود و بهش میگه که از اونجا بره و براش دردسر درست نکنه. اگه دست پدرش را میبیند که متوج میشود بریده شده و ناراحت می شود. هالوک با بغض و چشمانی اشکی بهش می گوید: «من خیلی دیگه وقت ندارم پسرم… فقط میخوام قبل از اینکه بمیرم تو و اینجی منو حلال کنین. میخوام که منو ببخشین. خواهش میکنم اگه خواهرت رو راضی کن به دیدنم بیاد… » گلبن مارمالاد درست می کند و با ذوق برای تشکر به در اتاق ناجی می رود.

از پذیرش هتل به ناجی اطلاع میدهند که خواهر نریمان به دیدنش آمده. ناجی خوشحال می شود و به فکر می‌کند که صفیه ست که با باز کردن در با گلبن روبرو می شود. گلبن برای تشکر مارمالاد را بهش میدهد و وارد خانه اش می شود. همان لحظه صفیه از پنجره خانه، پنجره اتاق ناجی را میبیند که با دیدن گلبن انجا شوکه میشه و با عصبانیت سیبی به سمت پنجره اتاق ناجی پرت می کند و ان را می شکند. گلبن و ناجی از شکسته شدن پنجره جا میخورند و گلبن موقع برگشت با دیدن حلقه ای روی میز ناجی متوجه می شود که او متاهله و فورا به خانه ب میگردد. گلبن وقتی به خانه میره صفیه دعواش میکنه که چرا به خانه یه مرد مجرد و غریبه رفتی. گلبن بهش می گوید: «آبجی واسه چی اینجوری میکنی؟ من فقط واسه تشکر رفتم مارمالاد بدم بهش! تازه اون یه مرد متاهله زن داره من با اون کاری ندارم! » صفیه با شنیدن این حرف جا می خورد. صفیه از پنجره به ناجی علامت می دهد که به کوچه بیاید. ناجی خوشحال می شود و لبخند میزند. ناجی از اینکه قراره با صفیه حرف بزند ذوق میکند و بهش می گوید: «یعنی قراره بالاخره باهم حرف بزنیم؟ »

صفیه بدون اینکه حسی تو چشمانش باشد با عصبانیت بهش می گوید: «از اینجا گم شو برو! تو منو اشتباهی به یاد آوردی. من مثل اون زن های بی حیا نیستم که هروقت حوصله ت سر رفت بیکار بودی برای خوشگذرونی بری پیشش » و به داخل ساختمان برمیگردد. ناجی میخواد جلوشو بگیره که حرف بزنه که صفیه داد میزنه میگه به من دست نزن، از من دورشو. ناجی نزدیکش میشه و آروم میگه منم ناجی همون ناجی دوران دبیرستان صفیه کم کم عقب عقب میره که صفیه کم کم وسط کوچه میره. ناجی مدام بهش میگه که منم ناجی. صفیه دوباره توهم مادرش را میزند و تمام حرف های مادرش تو سرش میچرخد واسه همین صفیه با خودش میگه من بی ارزش نیستم من بی آبرو نیستم من سبک نیستم. ناجی وقتی متوجه میشه که صفیه حالش خوب نیست بهش میگه که به هیچی فکر نکن فقط آسمانو نگاه کن.صفیه به آسمان نگاه میکند و ناجی بهس می گوید: « خودت را به خاطر بیار… » صفیه نمیتونه چشم از آسمان بردارد ولی یکدفعه به خودش میاد و میبینه که بیرون از خانه ایستاده و داد میزنه که تو کثیفی کثافتی برو عقب ازم دور شو…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا