عجیب ترین و جالب ترین ماجراهای طلاق در سال ۹۸

راهروهای دادگاه خانواده امسال هم مثل هر روز و هر سال پر بود از زندگی‌های به بن‌بست رسیده و زوج‌هایی که عشقشان به سراب رسیده است و به فکر طلاق هستند. در کشمکش زوج‌هایی که برای پایان دادن به زندگی‌شان به قانون پناه می‌آورند؛ تعدادی پرونده با قصه‌های منحصر به فرد هم وجود دارد که پای خیلی از آنها را مشکلات اقتصادی یا اعتیاد یا خیانت به این داستان واقعی باز کرده است. ماجرای پرونده‌های طلاق همیشه هم یک مسیر ساده طی نمی‌کند و لابه‌لای پرونده‌هایی که با دلایل معمول جامعه به دادگاه می‌آید، گاهی قصه زندگی‌هایی هم به دادگاه خانواده می‌رسد که عجیب و غریب‌تر از یک روایت معمولی هستند. مثل ماجرای زنی که از گربه‌های مرده فریز شده همسرش به ستوه آمد یا مردی که فهمید همسرش فالگیر است و تصمیم به جدایی گرفت. به بهانه بازخوانی این پرونده‌های عجیب و غریب در آخرین پرونده دادگاه خانواده امسال، پرونده طلاق‌هایی را مرور می‌کنیم که با دلایل متفاوت به دادگاه رسیده‌اند.

طلاق

فال جدایی

مرد جوان وقتی فهمید همسرش با گرفتن فال قهوه کسب ‌درآمد می‌کند تصمیم به جدایی از او گرفت. مرد جوان در راهروی دادگاه خانواده ایستاده، به گوشه‌ای خیره شده و منتظر بود که رسیدگی به دادخواست طلاقش انجام شود و در همان حال همسرش که هیچ اثری از نگرانی و تشویش در چهره او دیده نمی‌شد کمی آن طرف‌تر منتظر ایستاده بود.

مرجان و‌هادی بالاخره وارد شعبه دادگاه شدند. قاضی همان‌طور که در حال مطالعه پرونده آنها بود از‌هادی خواست علت دادخواست طلاق را توضیح دهد و مرد جوان گفت:  آقای قاضی همه چیز از زمانی آغاز شد که همسایه‌ها به رفت و آمدهای زیاد خانه ما اعتراض کردند. وقتی این حرف را شنیدم خیلی تعجب کردم چون فکرش را هم نمی‌کردم که در نبود من رفت و آمدی به خانه‌مان شود که من از آن بی‌خبر باشم. وقتی موضوع را از همسرم پرسیدم او گفت همسایه‌ها زیاد شلوغش می‌کنند. گاهی دوستان من به خانه‌مان می‌آیند. اما همه چیز به همین جا ختم نشد و دفعه بعد بار دیگر مدیر ساختمان جلوی من را گرفت و گفت آقا کجای کاری، روزها تعدادی زیادی خانم پشت در خانه تان هستند و حتی گاهی برای ورود به آپارتمان شما صف می‌کشند. بعد هم یک عکس از پشت در خانه ما به من نشان داد که دیدن چند زن که به دلیل نامعلوم پشت در خانه ما منتظر بودند شوکه‌ام کرد.

وقتی زن جوان متوجه شد که همسرش عکس مشتری‌های او را دیده، دیگر راهی برای کتمان حقیقت برایش باقی نماند و به همسرش گفت که از راه گرفتن فال قهوه کسب درآمد می‌کند. صحبت به اینجا که رسید مرجان رو به قاضی گفت: وقتی مجرد بودم یک کتاب از انباری قدیمی مادرم پیدا کردم که آموزش فال قهوه بود. علاقه‌‌مند شدم و گاهی برای دوستانم فال می‌گرفتم و آنها هیجان زده می‌شدند. بعد از ازدواج به دلیل مشکلات مالی تصمیم گرفتم از این راه کسب درآمد کنم، اما زمانی که همسرم متوجه شد، برخورد خیلی بدی با من کرد. من فقط می‌خواستم کمک خرج باشم و اگر از او پنهان کردم فقط به خاطر این بود که فکر می‌کردم به رفت و آمد افراد ناشناس به خانه‌مان اعتراض می‌کند.

قاضی از‌هادی خواست در مورد ادامه زندگی با مرجان تجدید نظر کند ولی‌هادی گفت: آقای قاضی من با شرافت کار می‌کردم و این کار همسرم، من را جلوی آشنا و همسایه‌ها تحقیر کرد. وضع مالی ما خیلی خوب نبود. اما در حدی هم بد نبود که همسرم چنین کاری کند آن هم دور از چشم من. برای همین نمی‌توانم به ادامه زندگی با مرجان فکر کنم. با توجه به این‌که درخواست طلاق از سوی مرد مطرح شده بود، قرار شد در جلسه بعدی رسیدگی، دو داور معرفی کند تا روند رسیدگی به پرونده ادامه یابد.

طلاق تصادفی

مرد میانسال که معتقد بود هزینه خسارت‌های تصادف‌های همسرش در سال بیشتر از مهریه او می‌شود، تصمیم گرفت مهریه او را بپردازد و طلاقش دهد. احمد پوشه‌ای دستش بود و با دقت برگه‌های داخل آن را بررسی می‌کرد تا این‌که صدای قاضی شعبه ۲۷۱ دادگاه خانواده، او را از تمرکز روی برگه‌ها بیرون کشید. قاضی احمدی از او پرسید: در مورد علت دادخواست همسرتان بعد از ۲۷ سال زندگی مشترک توضیح دهید. احمد پوشه را بست و رو به قاضی گفت: آقای قاضی من از این‌که باید هر روز هزینه تصادفات رانندگی همسرم را جبران کنم یا خسارت ماشین مردم را که همسرم به آنها زده بپردازم خسته شده‌ام.

سهیلا که روی صندلی کنار دست احمد نشسته است، وسط حرف شوهرش می‌پرد و می‌گوید: «من حدود ۲۰ سال می‌شود که رانندگی می‌کنم. چه کسی را می‌شناسید که تا به حال تصادف نکرده باشد. اما من هر بار تصادف می‌کنم، بیشتر از خود تصادف، از برخورد همسرم نگران می‌شوم.

احمد در ادامه می‌گوید:  من مدارک چند تصادف همسرم را با خودم به دادگاه آورده ام. سهیلا در دو سال اخیر لااقل ۲۰ تصادف داشته که من می‌توانم این حرفم را با مدرک ثابت کنم. او همیشه برای کارهای غیرضروری با ماشین بیرون از خانه می‌رود. مثلا هر روز صبح با ماشین به باشگاه ورزشی می‌رود با این‌که فاصله باشگاه تا خانه ما زیاد نیست. بعد از باشگاه‌ها هم چند نفر از دوستانش را به خانه‌هایشان می‌برد. چند بار در راه برگشت از خانه دوستانش تصادف کرده است. درست است که او خیلی سال است گواهینامه گرفته اما در این چند سال اخیر توانایی قبل را در رانندگی ندارد و وقتی این را به او می‌گویم ناراحت می‌شود و دعوایمان می‌شود. »

احمد نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: آقای قاضی من در این سن و سال اعصاب و روحیه این همه جر و بحث و دعوا را ندارم. برای همین به سهیلا پیشنهاد دادم مهریه‌اش را بگیرد و توافقی از هم جدا شویم. مطمئنم پرداخت مهریه همسرم از خسارت‌های تصادفش کمتر تمام می‌شود. سهیلا سرش را به علامت تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید: متاسفم که همسرم این همه سال زندگی مشترک را ندیده گرفته و به خاطر چند تصادف غیر عمدی، مهریه من را حساب و کتاب کرده است. ادامه این زندگی برای من هم بی‌مفهوم است. قاضی با اصرار طرفین به طلاق توافقی، حکم طلاق را صادر کرد.

طلاق

سایه سنگین خرافات

درست روز بعد از عقد ملیکا و فرهاد، مادر ملیکا بر اثر ایست قلبی از دنیا رفت. دختر جوان که اعتقاد داشت ازدواج شومش باعث این اتفاق بوده است، تصمیم به جدایی از همسرش گرفت. ملیکا با صورتی رنگ پریده و لباس مشکی روبه‌روی قاضی نشست و فرهاد ۳۰ ساله هم با چهره‌ای خموده و غمگین در کنار او جای گرفت. فرهاد در حالی که از شدت ناراحتی انگار کلمات با سختی از دهانش خارج می‌شد رو به قاضی علت رضایت خود به طلاق توافقی را این‌طور بیان کرد: حدود یک سال بود که ملیکا را می‌شناختم. توسط خواهرم با او آشنا شده بودم و عاشقش بودم. بعد از مدتی تصمیم به ازدواج با او گرفتم و همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت و من با خودم فکر می‌کردم خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم. روزی که با ملیکا عقد کردیم، هر دویمان حس می‌کردیم که دیگر آرزویی در این دنیا نداریم اما فردای آن روز اتفاقی افتاد که دنیا روی سرمان آوار شد.

صحبت به اینجا که رسید، ملیکا صورتش را با دست پوشاند و اشک ریخت. فرهاد بغضش را فرو خورد و در ادامه گفت: روز بعد از عقدمان، صبح خیلی زود بود که ملیکا با من تماس گرفت و گفت حال مادرش بد شده و اورژانس در حال انتقال او به بیمارستان است. من با عجله خودم را به بیمارستان رساندم، اما ملیکا و برادر و پدرش را در حال شیون دیدم. مادر ملیکا جان خود را از دست داده بود. تعدادی از فامیل‌هایشان هم قبل از من آنجا رسیده بودند و دایی ملیکا جلو آمد و گفت که نباید به همسرم نزدیک بشوم. می‌گفت «مثل همه مهمان‌ها در مراسم عزاداری مادر ملیکا از تو پذیرایی می‌کنیم اما بعد از آن دیگر هرگز به این خانواده نزدیک نشو.» اول فکر می‌کردم که این خانواده عزادار هستند و باید مراعات حال‌شان را کنم. اما از همان روز دیگر ملیکا پاسخ تماس‌هایم را نداد. بعد از چهلم مادرش بود که با من تماس گرفت و گفت از همین ابتدا نحسی زندگی ما را گرفته و حالا که همه فامیل تو را داماد بدقدم می‌دانند من هم نمی‌خواهم با تو زندگی کنم.

فرهاد به سختی گریه‌اش را کنترل کرد و در ادامه گفت: من هر کاری برای متقاعد کردن همسرم کردم اما حالا حدود هشت ماه از مرگ مادرش می‌گذرد و او راضی به زندگی با من نیست. من هم نمی‌خواهم خودم را به او و خانواده و اقوامش تحمیل کنم. قاضی نگاه پرسشگر خود را به ملیکا دوخت و او در توضیح گفت: مادر من صحیح و سلامت بود. وقتی درست فردای روز عقدم با فرهاد، رخت عزای مادرم را تن کردم، دیگر نمی‌توانستم دلم را به ادامه زندگی با فرهاد راضی کنم. از طرفی پدر و برادرم هم گفته اند باید بین آنها و همه اقوام یا فرهاد یک نفر را انتخاب کنم. می‌دانم که آینده خوشی برای زندگی من و فرهاد وجود ندارد. برای همین مهریه‌ام را می‌بخشم و فقط طلاق می‌خواهم. قاضی با توافق طرفین، رای طلاق را صادر کرد.

​​​​​​​جدایی به خاطر دعوای پدر و پسر

زن میانسال که ادعا می‌کرد جر و بحث‌های همیشگی همسر و پسرش، کار او را به داروهای اعصاب کشانده است، در دادگاه خانواده تقاضای طلاق کرد. فریبا دست به سینه روبه‌روی قاضی نشست و همسرش علی در حالی که دارد دندان قروچه می‌کند و به او چپ چپ نگاه می‌کند. قاضی از فریبا علت دادخواست طلاقش را پرسید و فریبا کیسه‌ای قرص از کیفش بیرون کشید و گفت: می‌خواهم از همسرم جدا شوم تا دیگر این داروهای اعصاب را دور بریزم. علی حرف او را قطع کرد و گفت: آقای قاضی من هیچ مشکلی با همسرم ندارم. اما ببینید در این سن و سال و بعد از ۳۵ سال زندگی مشترک او کار و زندگی من را به کجا رساند. قاضی رو به فریبا پرسید: اگر با همسرتان مشکل ندارید چرا تقاضای طلاق دارید؟

فریبا گفت: آقای قاضی من و علی تنها یک پسر داریم که ۳۳ ساله است. از وقتی او نوجوان بود همیشه با پدرش اختلاف و دعوا دارد و گاهی سر و صدای آنها به حدی بالا می‌رود که همسایه‌ها پادرمیانی می‌کنند. یک بار پسرم به خاطر اختلاف با پدرش از خانه رفت و حدود دو ماه از او بی‌خبر بودم. وقتی با علی صحبت می‌کنم و می‌گویم کمی با او مدارا کند، می‌گوید که شما یک باند علیه من هستید. وقتی هم با پسرم حرف می‌زنم و می‌گویم احترام پدرش را نگه دارد، می‌گوید مثل بچه‌های سرراهی با من برخورد می‌کنید.

فریبا در ادامه گفت: از مشاوره و صحبت با دوستانش گرفته تا بی‌اهمیتی و قهر با هر دوی آنها، هر روشی را انتخاب کردم تا به مشاجرات همیشگی آنها پایان دهم. اما هر دوی آنها لجباز هستند. الان چند سالی است که جو متشنج خانه باعث شده است کارم به داروی اعصاب کشیده شود و دیگر تحمل این وضع را ندارم و می‌خواهم از علی جدا شوم و او و  پسرم را تنها بگذارم تا اعصابم آرام بگیرد. علی در آخر گفت: همسرم هرگز اجازه نداد من پسرمان را ادب کنم. حالا هم سن پسرم بالا رفته و سوهان روح ما در این سن شده، اما باز مادرش با مداخله در جر و بحث ما اوضاع را خراب می‌کند. با این حال من همسرم را طلاق نمی‌دهم. قاضی از زن و مرد میانسال خواست برای حفظ زندگی چندین ساله خود به واحد مشاوره مراجعه کنند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا