معنی سنگین بیا، سنگین برو

ضرب المثل فارسی

سنگین بیا، سنگین برو

کاربرد این ضرب المثل این است که؛ وقتی یک نفر زیاد به خانه این و آن برود و مَثَل «سنگین بیا، سنگین برو» را برایش به کار می‌برند.

داستان ضرب المثل سنگین بیا، سنگین برو:
دختری بود بعد از آنکه به خانه بخت رفت، هر روز به خانه پدر و مادرش می‌رفت. مادر هم برای اینکه دختر تازه عروسش بیشتر به خانه و زندگی خودش برسد، یک روز با کنایه و اشاره و با زبانی که دختر ناراحت نشود به او گفت: «سنگین بیا، سنگین برو.» دختر که منظور مادر را نفهمیده بود روز بعد وقتی خواست به خانه مادرش برود، ‌ چند سنگ ریزه به گوشه روسری‌اش بست.
وقتی که مادر دید دخترش متوجه منظور او نشده است، گفت: «دخترم، شیرین بیا، شیرین برو، سحر بیا غروب برو.» روز بعد دختر، یک ظرف شیره هم با خودش برد. مادر که دید دختر، منظورش را نمی‌فهمد گفت: «دختر جانم، کم بیا و کم برو.»

لغت نامه دهخدا

سنگین

سنگین. [س َ] (ص نسبی) (از: سنگ + ین، پسوند نسبت) گیلکی «سنگین »، کریستن سن «سنجین » ضبط کرده ! فریزندی «سئنجین »، یرنی «سنجین »، نطنزی «سنجین »، سمنانی «سنجین »، سنگسری، لاسگردی و شهمیرزادی «سنجین »، سرخه ای «سنجین ». گران. وزین. ثقیل. ضد سبک. سخت. صلب. باوقار. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بمجاز، گران. (آنندراج). ثقیل. وزین. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء). || گران بها. ثمین. قیمتی:
گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست.
نظامی.
|| آنچه از سنگ ساخته باشند. (آنندراج):
و اندر کوههای وی [طوس] معدن پیروزه است...و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم).
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک.
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان به سنگین حصار اندری.
فردوسی.
بغار سنگین در نه بغار دین اندر
رسول را بدل پاک صاحب الغاریم.
ناصرخسرو.
اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار
از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب.
ناصرخسرو.
و این نواحی در میان شکسته ها و نشیب و افرازهای خاکین و سنگین بر مثال خرقان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین.
نظامی.
رخش ترا بر آخور سنگین روزگار
برگ گیانه خر تو عنبرین چرا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 12).
در بند چار آخور سنگین چه مانده ای
در زیر هفت آینه خودبین چه مانده ای.
خاقانی.
صندوق تربت پدر من سنگین است و کتابه رنگین. (گلستان سعدی). || وزین.متین. موقر. باوقار. (یادداشت بخط مؤلف). باوقار. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || کنایه از مردم اصیل و نجیب. (آنندراج). || متمرد. سرکش. (ناظم الاطباء). || نحس. شوم. (آنندراج). || استوار. محکم. (ناظم الاطباء). || ناگوار. غلیظ. ثقیل. بطی ءالهضم. بدگوار. دیرگوار. (یادداشت بخط مؤلف). || نوعی از سلاح و سرنیزه. || شدید. (ناظم الاطباء).
- استخوان سنگین:
خواهم از برای دل دلبری بتمکینی
بهر این هما باید استخوان سنگینی.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- بیماری سنگین.
- توبه ٔ سنگین:
بنای توبه ٔ سنگین من خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب میگذرد.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- حرف سنگین، حرف ناروا. سخن درشت:
چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق
حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- خواب سنگین. درد سنگین.
- دست سنگین، آنکه زخم دست او سخت درد آرد.
- دسته ٔ سنگین، پرجمعیت.
- دل سنگین، قسی القلب:
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد که تو زنهار میکنی.
سعدی.
- زبان سنگین، زبان بد. بدزبان.
- ساعت سنگین، وقت بد:
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین بچاه افتاده ست.
صائب (از آنندراج).
- سنگین اسلحه، نظامیان سنگین اسلحه.
- سنگین شدن آبستن، نزدیک شدن وضع حمل.
- سنگین شدن بیماری، سخت شدن بیماری. اغما و ضعف ممتد: روایت کرده اند که چون رسول را بیماری سخت تر شد و سنگین افتاد، ابوبکر پیش رسول آمد. (قصص الانبیاء).
- سنگین شدن چشم، غلبه کردن خواب بر آن.
- سنگین شدن زن، بزرگ شدن بچه درشکم و نزدیک شدن بزادن.
- سنگین شدن مریض، سخت شدن مرض او.
- طبع سنگین، مقابل طبع روان:
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
صدای اصطکاک آن سفال است.
انوری (از آنندراج).
- عروسی سنگین، عروسی بسیار خرج سنگین.
- غم سنگین، غم سخت و شدید.
- قافله ٔ سنگین، قافله از سنگ.
- || قافله ممتد و طولانی:
در سرانجام سفر باش که در لوح مزار
خیمه بیرون زد و خوش قافله ٔ سنگین است.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- گوش سنگین، گوش کسی که آواز آهسته نشنود. گران گوش. سامعه ٔ ثقیل.
- مرض سنگین، مرض شدید و سخت.
- مهمانی سنگین، مهمانی پرخرج.
- ناخوشی سنگین، مرض شدید. ناخوشی شدید.
- نرخ سنگین، قیمت گران.
- امثال:
سنگ بجای خودش سنگین است.

سنگین. [س َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 168 تن سکنه است. آب آن از رودخانه ٔ الجبا و چشمه. محصول آنجا غلات و جنگل. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایعدستی آنان گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

فرهنگ معین

سنگین

از جنس سنگ، ثقیل، گران، باوقار، اثری هنری که فهمیدنش بر هر کسی ممکن نباشد. [خوانش: (سَ) (ص نسب.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

سنگین

وزین، پروزن، گران،
(متضاد) سبک، ثقیل، درشت، گرانبار، باوقار، جاافتاده، رزین، متین، موقر،
(متضاد) جلف، سبک، بدگوار، دیرهضم،
(متضاد) خوشگوار، دشخوار، دشوار، تحمل‌ناپذیر، غیرقابل تحمل، زننده، پرقیمت، گران، گرانبها، قیمتی، پرهزینه، مجلل

فارسی به عربی

سنگین

ثقیل، جدیه، صاحی، عالی، قبر، متکتل، مهمل

گویش مازندرانی

سنگین

آهنگی با ریتم کند که در ریسمان بازی توسط سرنا و نقاره به...

از انواع ظروف سفالی حجیم

زن آبستن، باردار، نام مرتعی در اندارکلی شیرگاه سوادکوه...

فرهنگ فارسی هوشیار

سنگین

سخت، باوقار، صلب، ثقیل، وزین، گرانبها، قیمتی

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

سنگین

ساخته‌شده از سنگ،
[مقابلِ سبک] گران، ثقیل، وزین،
[مجاز] باوقار،

حل جدول

سنگین

ثقیل

فارسی به آلمانی

سنگین

Ernst [adjective], Schwerfällig, Gewichtig, Schwer [adjective]

واژه پیشنهادی

سنگین

گران

معادل ابجد

سنگین بیا، سنگین برو

601

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری