خلاصه داستان قسمت اول سریال جادوگر
سریال جادوگر، ساخته مسعود اطیابی می باشد که در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول آن را می خوانید، پس با ما همراه باشید.
داستان سریال ایرانی جادوگر درباره دو جاعل حرفه ای به نام های قدرت و جهانگیر است که تحت تعقیب پلیس قرار دارند و به همین دلیل می خواهند از ایران فرار کنند اما در همین اثنا فکر تازه ای به سرشان می زند و می فهمند با رمالی می توانند پول خوبی به جیب بزنند و همین فکر است که باعث می شود ماجراهای دو دوست خلافکار شروع شود.
ماشین پلیسی به دنبال یک ماشین دیگر است و می خواهد آن را متوقف کند که آن ها به سرعت می روند و مردی که همراهش است هر چیزی که داخل کیفش دارد را پاره می کند و بیرون از ماشین می ریزد.
ماشین پلیس ها به دنبالشان می روند، اما آن ها همچنان به سرعت می روند که حواس راننده یک لحظه پرت می شود و ماشین واژگون می شود.
یکی از مرد ها پیاده می شود و دوستش که قدرت نام دارد را صدا می کند تا قبل از این که ماشین آتیش بگیرد، بیرون بیاید.
مامور ها از راه می رسند و او را می گیرند و دنبال رفیقش هستند که از بیخ و بن همه چیز را انکار می کند و می گوید من تنها بودم و چون مواد مصرف کرده بودم تو حال خودم نبودم.
قدرت با تغییر چهره در اتوبوس به سمت شهر دیگری می رود که سیبیلش در اتوبوس کنده می شود و دختری مسخره اش می کند.
اتوبوس در استراحتگاه بین راهی ایستاده که قدرت متوجه می شود، مردی دنبال پول است و می خواهد با دختری از ایران برود و مشخص می شود در همین سفر هم با یک دختر دیگر است.
بعد از تمام شدن استراحت مسافر ها به داخل اتوبوس بر می گردند و احد مردی که توجه قدرت را در رستوران به خودش جلب کرده بود، کنار قدرت نشسته است که موقع خواب همه مسافر ها، طلاهای نامزدش را از داخل کیفش بر می دارد.
بعد از بیدار شدن نامزد احد او متوجه نبودن طلا ها نمی شود و شروع به داد و بیداد می کند که احد دست بالا می گیرد و مسافران را مجبور می کند تا کیف هایشان خالی کنند…
مسافران یکی یکی کیف هایشان را خالی می کنند و قدرت هم کل کیفش را بیرون می ریزد که شناسنامه ها و کارت ملی های جعلی بیرون می ریزند و دختری که سیبیل افتاده او را دیده بود از حواس پرتی اش استفاده می کند و یکی از کارت ها را بر می دارد.
احد و نامزدش که حسابی از گم شدن طلا ها عصبی هستند، راننده را کلافه می کنند و او از ماشین پیاده می شود و می گوید هر وقت مشکلتون حل شد من را صدا کنید.
قدرت، نامزد احد را به کناری می کشد و همه چیز را بهش می گوید که وقتی دختر متوجه می شود او راست گفته طلا هایش را پس می گیرد و راننده احد را از ماشین بیرون می اندازد.
دختر که فکر کرده قدرت رمال و پیشگو است، یکی از گردنبند های طلای مادرش را پیشکش بهش می دهد و می گوید این حرف مادرم است که هر وقت بلا دفع شد، یه تیکه طلا از خانه برود.
سرانجام اتوبوس آن ها به مقصد می رسد و آن ها بعد از پیاده شدن از اتوبوس سوار لنج می شوند و بعضی از مسافر ها درباره رمال بودن قدرت با هم حرف می زنند.
قدرت دائما دستش به سیبیل هایش است که دختری به سمتش می رود و بهش علامت می دهد تا کمی آن طرف تر بنشیند و کنارش بنشیند، اولش کمی مقاومت می کند و می گوید من زن دارم، دختر تصمیم می گیرد برود که قدرت پشیمون می شود و او را کنارش می نشاند.
دختر بحث و از عشق و عاشقی شروع می کند و در آخر مدارکی که از قدرت برداشته بود را بهش می دهد تا گردن بند پیشکش را ازش بگیرد.
دختری که قدرت دستش نامزدش را رو کرد، دائما حواسش به او است و از دور نگاهش می کند. ناخدا که هنوز گمان می کند او رمال است ازش پولی نمی گیرد و او هم فرصت طلبانه می گوید از دختر کنارش هم پول نگیرند.
آن ها به مقصد رسیده اند که دختر همچنان دنبالش می رود تا طلا را آب کند و سهمش را بهش بدهد.
دختری که نامزدش دزد بود، همه چیز را برای مادرش تعریف می کند و اهالی هم درباره آمدن رمال به محلشون حرف می زنند.
قدرت به املاکی رفته تا یک خانه رهن کند که هیچ کدام به پولش نمی خورد و آخر بنگاهی به او پیشنهاد می دهد به خانه صغراچله برود.
ناخدا و همسرش در یک لنج نشسته اند و با هم استراحت می کنند، زنش برای او سیب پوست می کند و در دهانش می گذارد، مرد هم برای او قهده درست می کند که کسی صدایش می کند و می گوید از دختر ساره خانم درباره احد برات خبر آورده ام و در گوشش تعریف می کند که ناخدا تهدیدش می کند اگر دروغ بگی می اندازمت تو دربا تا خوراک کوسه ها بشی…
ناخدا که اسمش سهراب است، مضطرب به داخل لنج می رود و می گوید رمال به جزیره آمده است و پته همه روی آب ریخته می شود و زن را به خانه می فرستد و خودش به خانه اش می رود.
مرد که ترسیده دستش رو بشود در خانه سر زن و دخترش داد بیداد می کند و نگران است.
صدای در خانه ناخدا می آید که می بیند چند نفر برای بردن او آمده اند تا به خانه ناخدای دیگری بروند و درباره قدرت که چو افتاده رمال است، تصمیم گیری کنند.
قدرت به خانه صغرا چله رسیده است که در مسیر هی فکر می کند کسی آن دور و اطراف است، او به داخل می رود که می بیند یک خانه خراب است، قدرت که حواسش پرت خانه شده پایش را روی یک میله می گذارد که تو سرش می خورد و او بیهوش روی زمین می افتد و کسی با خودش می برتش…