خلاصه داستان قسمت دوم سریال شرم

در این مطلب از سایت حدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال شرم را می خوانید: این سریال یک ملودرام اجتماعی است که بخش زیادی از آن معمایی بوده و کم کم داستان آن بازگشایی می‌شود و برای پخش از شبکه سه سیما در فصل پاییز آماده می‌شود.

قسمت دوم سریال شرم

همه مسافران در مسافرخانه نشسته اند و باهم غذا می‌خوردند و هم صحبت شده اند. رعنا با مرد مریضی که در مسافرخانه بود صحبت می‌کنند.
بهزاد تک و تنها در محوطه مسافرخانه برای خودش راه می‌رود.
از بیمارستان تماس می‌گیرند و به مادر لعیا می‌گویند که یک کبد برای دخترشان پیدا شده بود منتها از شمال بودند و برای این ‌که پروازشان به تاخیر خورده کبد از بین رفته است.
مادر لعیا با عزیزآقا صحبت می‌کند و می‌گوید کبد بعدی باید برای دختر آن ها باشد، دیگر طاقت ندارد که نخیف شدن و درد کشیدن دخترش را ببیند.
لعیا از مرد مریض خداحافظی می‌کند و به سمت اتاقشان می‌رود که با حرف مادرش عصبانی می‌شود و می‌گوید دیگر حاضر نیست که آزمایش بدهد و درد بکشد و دیگر تصمیم ندارد که کبدش را عمل کند.
عزیزآقا و مادرش سعی دارند او را راضی کنند اما او حرف خودش را می‌زند و می‌گوید که بدن خودمه نمی‌خوام‌ عمل کنم، می خوام بمیرم و از اتاقشان بیرون می‌آید و پایین می‌رود که مرد مریض نیز پشت سرش پایین می‌رود و برای جفتشان دو تا چایی می‌ریزد تا سر صحبت را با او باز کند.
به او می‌گوید که باید آزمایش برود و مطمئن است که او خوب می‌شود که باعث نرم شدن لعیا می‌شود و به سراغ مادرش می‌رود تا با هم به بیمارستان بروند.
پزشک ها درحال گرفتن آزمایشات مورد نیاز لعیا هستند . مرد مریض در اتاقش بیرون را تماشا می‌کند که متوجه بازگشت لعیا به همراه‌ مادرش و عزیزآقا می‌شود.
مرد مریض آقا صابر نام دارد، لعیا به سراغش می‌رود و به او می‌گوید که همه آزمایش هایش را داده است و با او به پایین بروند تا شام بخورند.
بعد از شام آقا صابر در اتاقش است که با دیدن عزیزآقا و پسرش او را صدا می‌کند و از او می‌خواهد که چند دقیقه وقتش را بگیرد، از این رو عزیزآقا سوئیچ ماشین را به پسرش بهزاد می‌دهد و خودش به همراه‌ آقا صابر به داخل‌ اتاق می‌رود.
بهزاد از پله ها پایین می‌آید که باز هم چشمش به موتورخانه می‌افتد و داخل آن جا می‌شود و یک زنبیل که درونش کتری و پیکنیکی و فلاسک چای است می‌بیند و با آمدن صدایی از آن جا خارج می‌شود‌.
صبح می‌شود، بهزاد به سراغ پدرش می‌رود و او را بیدار می‌کند و می‌گوید که دکتر مولایی، پزشک لعیا آمده است و باهم می‌روند.
دکتر مولایی تمام حرف هایی که در بیمارستان زده است را باز هم تکرار می‌کند که باعث عصبانیت مادر لعیا می‌شود و می‌گوید که شاید پارتی کلفتی تری دارن بقیه یا جیبشون پر تره که باعث می‌شود به دکتر بربخورد و با گفتن حالت خوب می‌شود از آن جا می‌رود.
بهزاد حرف های دکتر و آقا صابر را می‌شنود و به اتاق لعیا می‌رود و چیز هایی که دیده است را می‌گوید که باعث تو فکر رفتن لعیا و مادرش و عزیز آقا می‌شود.
لعیا با برداشتن کتاب هایش به بالا پشت بوم مسافرخانه می‌رود و بهزاد نیز دنبالش راه می‌افتد و لعیا می‌گوید که می‌خواهد درس بخواند و بهزاد ازش می‌پرسد که آقا صابر درباره پسرش به او چه می‌گفت که لعیا او را می‌پیچاند و باعث حرصی شدن بهزاد می‌شود و شروع به آزار دادن پرنده های درون قفس بالا پشت بوم می‌کند که لعیا او را بچه خطاب می‌کند و می‌رود‌…
عزیزآقا به سراغ آقا صابر می‌رود و درباره بیماری اش سوال هایی می‌کند و می‌پرسد گروه خونیش چیست و وقتی در جواب می‌فهمد که گروه خونی اش با لعیا یکی است، گروه خونی لعیا را دروغ می‌گوید…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا